رساله فی حقیقه العشق

از شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی مؤسس مکتب اشراق قریب پنجاه اثر باقی است که چهارده عدد به زبان فارسی و بقیه به زبان عربی است. 1. در بین آثار فارسی شیخ می‌توان برخی از ارزنده‌ترین نمونه های نثر فارسی را مشاهده
دوشنبه، 23 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رساله فی حقیقه العشق
رساله فی حقیقه العشق

 

نویسنده: شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی
مقدمه و تصحیح از سیدحسین نصر




 

از شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی مؤسس مکتب اشراق قریب پنجاه اثر باقی است که چهارده عدد به زبان فارسی و بقیه به زبان عربی است. 1. در بین آثار فارسی شیخ می‌توان برخی از ارزنده‌ترین نمونه های نثر فارسی را مشاهده کرد و شاید بتوان گفت مجموعه آثار فارسی شیخ اشراق پر ارج ترین آثار فلسفی فارسی است که از قرن ششم بجای مانده است. 2. رساله فی حقیقه العشق یا مونس العشاق نمونه ای زبده از این مجموعه است. این رساله را در سال 1934 دانشمند آلمانی اتواشپیس (Otto Spies) با استفاده از سه نسخه خطی در اسلامبول تصحیح کرده و انتشار داد. 3. لکن متأسفانه متن او دارای غلط‌های فراوان است. در متن حاضر از چاپ اشپیس و نسخه نفیس کتابخانه سلطنتی ایران که متعلق به قرن هفتم می‌باشد و اصیل‌ترین نسخه موجود این رساله است استفاده شده است. و امید می‌رود به این نحو نسخه ای منقح از یکی از زیباترین آثار فلسفی و عرفانی زبان فارسی در دسترس علاقه مندان قرار داده شده باشد. 4. بین متون فلسفی و عرفانی اسلامی دو نوع بحث مربوط به عشق دیده می‌شود،‌ یکی آنچه جنبه صرفاً عرفانی دارد و سوانح احمد غزالی و لمعات فخرالدین عراقی و اشعه اللمعات جامی نمونه هائیست بارز از آن، و دیگر آنچه جنبه فلسفی و حتی استدلالی دارد و به دنبال بحث حکمای یونان مخصوصاً افلاطون و نوافلاطونیان موضوع عشق را به دو معنی eros و agape، یعنی عشق موجودات برای یکدیگر و برای مبدأ مطرح ساخته است. این نوع بحث در رساله فی العشق ابن سینا دیده می‌شود و آنجا شیخ الرئیس از عشق هیولی از برای صورت به نحوی اشراقی سخن می‌گوید بدون اینکه برهانی برای آن بیاورد، فقط پنج قرن بعد از شیخ است که صدرالدین شیرازی با برهان نظریات شیخ را مستدل می‌سازد.
رساله فی حقیقه العشق سهروردی درواقع بین این دو بحث درباره عشق قرار دارد و شاید بیشتر متمایل به بحث عرفانی درباره فردیت عشق است. وانگهی آنچه شاخص این رساله است هویت و فردیت بخشیدن به مفاهیم انتزاعی است که از خصائص شیخ اشراق است. برای شیخ اشراق آنچه از دید بشری مفاهیم انتزاعی است درواقع خود حقیقتی است انضمامی متعلق به عالم ملکوت که به صورت فرشته و ملک در آثار او جلوه گر می‌شود. در این رساله نیز تمایلات روح و حالات نفس و تفکرات انسانی درباره عشق که هیچگاه از حسن و نیز شاید بتوان گفت از حزن جدا نیست به صورت شخصیت‌های ملکوتی جلوه می‌کند و با تفسیری از داستان حضرت یوسف(ع) در قرآن کریم که همانا داستان عشق و حسن است سرّ عشق که انسان را به مبدأ می‌پیوندد و خود سازنده تاروپود روح انسان است با زبانی بس زیبا بیان می‌شود، زیبائی بیان سهروردی حاکی از اینست که بحث او از عشق نتیجه قیل و قال نیست بلکه نتیجه اشراق و حال است و جنبه تحقق یافته و چشیده شده عقل است، چنانکه شاعر عالم غیب می‌فرماید:
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

 

رساله فی حقیقه العشق یا مونس العشاق

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
1) « نحن نقص علیک احسن القصص به ما اوحینا الیک هذا القرآن و ان کنت من قبله لمن الغافلین».
و لولاکم ما عرفنا الهوی
و لولا الهوی ما عرفناکم
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی که شنودی؟
ور باد نبودی که سر زلف ربودی
رخساره معشوق به عاشق که نمودی؟

 

 

فصل 1

2) بدان که اول چیزی که حق سبحانه و تعالی بیافرید گوهری بود تابناک، او را عقل نام کرد که« اول ما خلق الله تعالی العقل» و این گوهر را سه صفت بخشید: یکی شناخت حق و یکی شناخت خود و یکی شناخت آن که نبود، پس ببود. از آن صفت که بشناخت حق تعالی تعلق داشت حسن پدید آمد که آنرا« نیکوئی» خوانند، و از آن صفت که بشناخت خود تعلق داشت عشق پدید آمد که آن را «مهر» خوانند، و از آن صفت که نبود پس ببود تعلق داشت حزن پدید آمد که آنرا«اندوه» خوانند. و این هر سه که از یک چشمسار پدید آمده‌اند برادران یکدیگرند، حسن که برادر مِهین است در خود نگریست خود را عظیم خوب دید،‌ بشاشتی در وی پیدا شد، تبسمی بکرد، چندین هزار ملک مقرب از آن تبسم پدید آمدند. عشق که برادر میانست با حسن انسی داشت، نظر ازو برنمی توانست گرفت، ملازم خدمتش می‌بود، چون تبسم حسن پدید آمد شوری در وی افتاد، مضطرب شد خواست که حرکتی کند، حزن که برادر کِهین است دروی آویخت، ازین آویزش آسمان و زمین پیدا شد.

فصل 2

3) چون آدم خاکی را علیه الصلوه و السلام بیافریدند آوازه در ملأ اعلی افتاد که از چهار مخالف خلیفه ای را ترتیب دادند. ناگاه نگارگر تقدیر پرگار تدبیر بر تخته خاک نهاد، صورتی زیبا پیدا شد، این چهار طبع را که دشمن یکدیگرند بدست این هفت رونده که سرهنگان خاصند باز دادند تا در زندان شش جهتشان محبوس کردند. چندانکه جمشید خورشید چهل بار پیرامن مرکز برآمد، چون «اربعین صباحاً» تمام شد، کسوت انسانیت در گردنشان افکندند تا چهارگانه یگانه شد. چون خبر آدم صلوات الله و سلامه علیه در ملکوت شایع گشت اهل ملکوت را آرزوی دیدار خاست، این حال برحسن عرض کردند. حسن که پادشاه بود گفت که اول من یکسواره پیش بروم، اگر مرا خوش آید روزی چند آنجا مقام کنم، شما نیز بر پی من بیائید. پس سلطان حسن بر مرکب کبریا سوار شد و روی به شهرستان وجود آدم نهاد، جائی خوش و نزهتگاهی دلکش یافت، فرود آمد، همگی آدم را بگرفت چنانک هیچ چیز آدم نگذاشت. عشق چون از رفتن حسن خبر یافت، دست در گردن حزن آورد و قصد حسن کرد. اهل ملکوت چون واقف شدند یکبارگی بر پی ایشان براندند. عشق چون به مملکت آدم رسید حسن را دید تاج تعزز بر سر نهاده و بر تخت وجود آدم قرار گرفته، خواست تا خود را در آنجا گنجانید، پیشانیش به دیوار دهشت افتاد، از پای در آمد. حزن حالی دستش بگرفت، عشق چون دیده باز کرد اهل ملکوت را دید که تنگ درآمده بودند. روی بدیشان نهاد، ایشان خود را بدو تسلیم کردند و پادشاهی خود بدو دادند و جمله روی بدرگاه حسن نهادند. چون نزدیک رسیدند عشق که سپهسالار بود نیابت به حزن داد و بفرمود تا همه از دور زمین بوسی کنند زیرا که طاقت نزدیکی نداشتند. چون اهل ملکوت را دیده بر حسن افتاد جمله به سجود درآمدند و زمین را بوسه دادند که «فسجد الملائکه کلهم اجمعون».

فصل 3

4)حسن مدتی بود که از شهرستان وجود آدم رخت بربسته بود و روی به عالم خود آورده و منتظر مانده تا کجا نشان جائی یابد که مستقر عزویرا شاید. چون نوبت یوسف درآمد حسن را خبر دادند، حسن حالی روانه شد،‌ عشق آستین حزن گرفت و آهنگ حسن کرد. چون تنگ درآمد حسن را دید خود را با یوسف برآمیخته چنان که میان حسن و یوسف هیچ فرقی نبود، عشق حزن را بفرمود تا حلقه تواضع بجنباند. از جناب حسن آوازی برآمد که کیست، عشق به زبان حال جواب داد که
چاکر ببرت خسته جگر باز آمد
بیچاره بپا رفت و به سر باز آمد

 

حسن دست استغناء بسینه ی طلب باز نهاد، عشق به آوازی حزین این بیت برخواند:
به حق آنکه مرا هیچ کس بجای تو نیست
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست

حسن چون این ترانه گوش کرد از روی فراغت جوابش داد:
ای عشق شد آنکه بودمی من بتو شاد
امروز خود از توم نمی‌آید یاد

عشق چون نومید گشت دست حزن گرفت و روی به بیابان حیرت نهاد و با خود این زمزمه می‌کرد:
بر وصل تو هیچ دست پیروز مباد
جز جان من از غم تو با سوز مباد
اکنون که در انتظار روزم برسید
من خود رفتم کسی بدین روز مباد

5) حزن چون از حسن جدا ماند عشق را گفت: ما با تو بودیم در خدمت حسن و حرفه ازو داریم و پیر ما اوست، اکنون که ما را مهجور کردند تدبیر آنست که هریکی از ما روی بطرفی نهیم و به حکم ریاضیت سفری برآریم، مدتی در لگدکوب دوران ثابت قدمی بنمائیم و سر در گریبان تسلیم کشیم و بر سجاده ملمع قضا و قدر رکعتی چند بگزاریم، باشد که به سعی این هفت پیر گوشه نشین که مربیان عالم کون و فسادند به خدمت شیخ باز رسیم. چون برین قرار افتاد حزن روی به شهر کنعان نهاد و عشق را به مصر برگرفت.

فصل 4

6) راه حزن نزدیک بود، بیک منزل به کنعان رسید، از در شهر در شد، طلب پیری می‌کرد که روزی چند در صحبت او به سر برد. خبر یعقوب کنعانی بشنید، ناگاه از در صومعه او در شد، چشم یعقوب برو افتاد، مسافری دید آشنا روی و اثر مهر درو پیدا. گفت مرحبا! بهزار شادی آمدی، بلاخره از کدام طرف ما را تشریف داده ای؟ حزن گفت از اقلیم«ناکجا آباد» از شهر پاکان. یعقوب به دست تواضع سجاده صبر فرو کرد و حزن را بر آنجا نشاند و خود در پهلویش بنشست. چون روزی چند برآمد یعقوب را با حزن انسی بادید آمد چنانکه یک لحظه بی او نمی‌توانست بودن. هرچه داشت به حزن بخشید، اول سواد دیده را پیش کش کرد که «و ابیضت عیناه من الحزن»، پس صومعه را «بیت الاحزان» نام کرد و تولیت بدو داد.

 

از خصم چه باک چون تو یارم باشی
یا در غم هجر غمگسارم باشی

گو خصم کنار پر کن از خون جگر
چون تو به مراد در کنارم باشی

 

فصل 5

7) وزان سوی دیگر عشق شوریده قصد مصر کرد و دو منزل یک منزل می‌کرد تا به مصر رسید و هم چنان از گرد راه به بازار برآمد.

 

عشق به بازار روزگار برآمد
دمدمه حسن آن نگار برآمد

عقل که باشد کنون چو عشق خرامید
صبر که باشد کنون چو یار برآمد

نام دلم بعد چند سال که گم بود
از خم آن زلف مشکبار برآمد

ولوله در شهر مصر افتاد، مردم به هم برآمدند، عشق قلندر وار، خلیع العذار، به هرمنظری گذری و در هر خوش پسری نظری می‌کرد و از هرگوشه جگر گوشه ای می‌طلبید، هیچ کس بر کار او راست نمی‌آمد. نشان سرای عزیز مصر باز پرسید و از در حجره زلیخا سر در کرد. زلیخا چون این حادثه دید بر پای خاست و روی به عشق آورد و گفت: ای صد هزار جان گرامی فدای تو از کجا آمدی و به کجا خواهی رفتن و ترا چه خوانند؟ عشق جوابش داد که من از بیت المقدسم از محله روح آباد از درب حسن. خانه ای در همسایگی حزن دارم، پیشه من سیاحت است، صوفی مجردم، هروقتی روی بطرفی آوردم، هر روز به منزلی باشم و هر شب جائی مقام سازم. چون در عرب باشم عشقم خوانند، و چون در عجم آیم مهرم خوانند. در آسمان به محرک مشهورم و در زمین به مسکن معروفم، اگرچه دیرینه‌ام هنوز جوانم و اگرچه بی برگم از خاندان بزرگم. قصه من دراز است، «فی قصتی طول وانت ملول.» ما سه برادر بودیم به ناز پرورده و روی نیاز ندیده، و اگر احوال ولایت خود گویم و صفت عجایب‌ها کنم که آنجاست شما فهم نکنید و در ادراک شما نیاید، اما ولایتیست که آخرترین ولایت‌های ما آن است، و از ولایت شما به نه منزل کسی که راه داند آنجا تواند رسیدن. حکایت آن ولایت چنانکه به فهم شما نزدیک باشد بکنم.

فصل 6

8) بدان که بالای این کوشک نه اشکوب طاقیست که آنرا «شهرستان جان» خوانند و او باروئی دارد از عزت و خندقی دارد از عظمت. و بر دروازه آن شهرستان پیری جوان مو گلست و نام آن پیر «جاوید خرد» است و او پیوسته سیاحی کند چنانکه از مقام خود نجنبد و حافظی نیک است، کتاب الهی داند خواندن و فصاحتی عظیم دارد، اما گنگ است. و به سال دیرینه است اما سال ندیده است، و سخت کهن است اما هنوز سستی درو راه نیافته است. و هرکه خواهد که بدان شهرستان رسد ازین چهار طاق شش طناب بگسلد و کمندی از عشق سازد و زین ذوق بر مرکب شوق نهد، و به میل گرسنگی سرمه بیداری در چشم کشد، و تیغ دانش به دست گیرد،‌ و راه جهان کوچک برسد، و از جانب شمال درآید و ربع مسکون طلب کند. و چون در شهرستان رسد کوشکی بیند سه طبقه:
9) در طبقه اول دو حجره پرداخته و در حجره اول تختی بر آب گستریده و یکی بر آن تخت تکیه زده، طبعش به رطوبت مایل، زیرکی عظیم اما نسیان برو غالب. هر مشکلی که برو عرضه کنی در حال حل کند، ولیکن بر یادش نماند. و در همسایگی او در حجره دوم تختی از آتش گستریده و یکی بر آن تخت تکیه زده، طبعش به یبوست مایل، چابکی جلد اما پلید، کشف رموز دیر تواند کرد، اما چون فهم کند هرگز از یادش نرود. چون ویرا ببیند چرب زبانی آغاز کند، و ویرا به چیزهای رنگین فریفتن گیرد و هر لحظه خود را به شکلی بر وی عرضه کند. باید که با ایشان هیچ التفاتی نکند و روی از ایشان بگرداند و بانگ بر مرکب زند و به طبقه دوم رسد.
10) آنجا هم دو حجره بیند، در حجره اول تختی از باد گستریده و یکی بر آن تخت تکیه زده، طبعش به برودت مایل، دروغ گفتن و بهتان نهادن و هرزه گوئی و کشتن و از راه بردن دوست دارد، و پیوسته بر چیزی که نداند حکم کند. و در همسایگی او در حجره دوم تختی از بخار گستریده، و بر آن تخت یکی تکیه زده، طبعش به حرارت مایل، نیک و بد بسیار دیده، گاه به صفت فریشتگان برآید و گاه به صفت دیوان، چیزهای عجب پیش او یابند، نیز نجات نیک داند، و جادوی ازو آموزند. چون وی را ببیند چاپلوسی پیش گیرد و دست در عنانش آویزد و جهد کند تا او را هلاک کند. تیغ با ایشان نماید و به تیغ بیم کند تا ایشان از پیش او بگریزند.
11) چون به طبقه سوم رسد حجره ای بیند دلگشای و در آن حجره تختی از خاک پاک گستردیده، بر آن تخت یکی تکیه زده، طبعش به اعتدال نزدیک، فکر برو غالب. امانت بسیار نزدیک او مجمع گشته، و هرچه بدو سپارند هیچ خیانت نکند، هر غنیمت که ازین جماعت حاصل کرده است بدو سپارد تا وقتی دیگرش به کار آید. و از آنجا چون فارغ شود و قصد رفتن کند، پنج دروازه پیش آید:
12) دروازه اول دو در دارد و در هردری تختی گستریده است طولانی بر مثال بادامی، و دو پرده یکی سیاه و یکی سپید در پیش آویخته و بندهای بسیار بر دروازده زده، و یکی بر هر دو تخت تکیه زده دیده بانی، بدو تعلق دارد. و او از چندین ساله راه بتواند دیدن،‌ و بیشتر در سفر باشد، و از جای خود بجنبد و هرجا که خواهد رود، و اگرچه مسافتی باشد به یک لمحه برسد، چون بدو رسد بفرماید تا هرکسی را به دروازه نگذارد و اگر از جائی رخنه ای پیدا شود زود خبر باز دهد.
13)و به دروازه دوم رود، و دروازه دوم دو در دارد، هر دری را دهلیزیست دراز پیچ در پیچ به طلسم کرده، و در آخر هر دری تختی گستریده مدور،‌ و یکی بر هر دو تخت تکیه زده و او صاحب خبر است و او را به یکی در راه است که همواره در روش باشد. و هر صورتی که حادث شود این پیک آن را بستاند و بدو رساند و او آن را دریابد و او را بفرماید تا هرچه شنود زود باز نماید و هر صورتی را به خود راه ندهد و به هر آوازی از راه نرود.
14) و از آنجا به دروازه سوم رود. و دروازه سوم هم دو در دارد، و از هر دری دهلیزی دراز می‌رود تا هر دو دهلیز سر به حجره ای برآرد و در آن حجره دو کرسی نهاده است و یکی بر هر دو کرسی نشسته،‌ و خدمتکاری دارد که آن را باد خوانند. همه روز گرد جهان می‌گردد و هر خوش و ناخوش که می‌بیند بهره ای بدو می آود و او آن را می‌ستاید و خرج می‌کند، او را بگوید تا داد و ستد کم کند و گرد فضول نگردد.
15) و از آنجا به دروازه چهارم آید، و دروازه چهارم فراخ‌تر ازین سه دروازه است. و درین دروازه چشمه ایست خوش آب و پیراهن چشمه دیواریست از مروارید، و در میان چشمه تختیست روان و بر آن تخت یکی نشسته است. او را چاشنی گیر خوانند، و او فرق کند میان چهار مخالف، و قسمت و ترتیب هر چهار او می‌تواند کردن. و شب و روز بدین کار مشغول است، بفرماید تا آن شغل در باقی کند الا به قدر حاجت.
16) و از آنجا به دروازه پنجم آید و دروازه پنجم پیرامن شهرستان درآمده است. و هرچه در شهرستان است میان این دروازه است. و گرداگرد این دروازه بساطی گستریده است و یکی بر بساط نشسته چنانکه بساط ازو پر است، و بر هشت مخالف حکم می‌کند و فرق میان هر هشت پدید می‌کند و یک لحظه ازین کار غافل نیست، او را مفرق خوانند. بفرماید تا بساط درنوردد و دروازه به هم کند.
17) و چون ازین پنج دروازه بیرون جهاند میان شهرستان برآید و قصد بیشه شهرستان کند. چون آنجا برسد آتشی بیند افروخته و یکی نشسته و چیزی بر آن آتش می‌پزد، و یکی آتش تیز می‌کند، و یکی سخت گرفته است تا پخته می‌شود، و یکی آنچه سرجوش و لطیف‌تر است جدا می‌کند، و آنچه دربن دیگ مانده است جدا می‌کند و بر اهل شهرستان قسمت می‌کند. آنچه لطیف‌تر است به لطیف می‌دهد و آنچه کثیف‌تر است به کثیف می‌رساند. و یکی استاده است درازبالا و هرکه از خوردن فارغ می‌شود گوشش می‌گیرد و بالا می‌کشد. و شیری و گرازی میان بیشه ایستاده است، آن یکی روز و شب بکشتن و دریدن مشغول است و آن دیگر به دزدی کردن و خوردن و آشامیدن مشغول. کمند از فتراک بگشاید و در گردن ایشان اندازد و محکم فرو بندد و هم آنجاشان بیندازد، و عنان مرکب را سپارد، و بانگ بر مرکب زند، و به یک تک ازین نه دربند به در جهاند و به دروازه شهرستان جان رسد و خود را برابر دروازه رساند. حالی پیر آغاز سلام کند و او را بنوازد و به خویش خواند. و آنجا چشمه ای است که آن را « آب زندگانی» خوانند، در آنجاش غسل بفرماید کردن. چون زندگانی ابد یافت، کتاب الهیش درآموزد.
18) و بالای این شهرستان چند شهرستان دیگر است، راه همه بدو نماید و شناختنش تعلیم کند. و اگر حکایت آن شهرستان‌ها با شما کنم و شرح آن بدهم فهم شما بدان نرسد و از من باور ندارید و در دریای حیرت غرق شوید. بدین قدر اقتصار کنیم و اگر این چه گفتم دریابید جان سلامت ببرید.

فصل 7

19) چون عشق این حکایت بکرد، زلیخا پرسید که سبب آمدن تو از ولایت خود چه بود؟ عشق گفت ما سه برادر بودیم، برادر مهین را حسن خوانند و ما را او پرورده است، برادر کهین را حزن خوانند و او بیشتر در خدمت من بودی، و ما هر سه خوش بودیم. ناگاه آوازه ای در ولایت ما افتاد که در عالم خاکی یکی را پدید آورده‌اند، بس بلعجب هم آسمانیست و هم زمینی، هم جسمانیست و هم روحانی، و آن طرف را بدو داده‌اند و از ولایت ما نیز گوشه ای نام زد او کرده‌اند. ساکنان ولایت ما را آرزوی دیدن او خاست، همه پیش من آمدند و با من مشورت کردند. من این حال برحسن که پیشوای ما بود عرض کردم، حسن گفت: شما صبر کنید تا من بروم و نظری در اندازم، اگر خوش آید شما را طلب کنم. ما همه گفتیم که فرمان تراست.
20) حسن به یک منزل به شهرستان آدم رسید، جائی دلگشای یافت، آنجا مقام ساخت. ما نیز بر پی او برآمدیم. چون نزدیک رسیدیم طاقت وصول او نداشتیم، همه از پای درآمدیم و هریکی به گوشه ای افتادیم، تا اکنون که نوبت یوسف درآمد نشان حسن پیش یوسف دادند. من و برادر کهین که نامش حزنست روی بدان جانب نهادیم، چون آنجا رسیدیم حسن بیش از آن شده بود که ما دیده بودیم. ما را به خود راه نداد، چندانکه زاری بیش می‌کردیم استغناء او از ما زیادت می‌دیدیم.
می کن که جفات می بزیبد
می کش که خطاب می بسازد
بسیار بهی از آنچه بودی
نا دیدن مات می بسازد
در گریه و آه سرد می کوش
کین آب و هوات می بسازد

 

21) چون دانستیم که او را از ما فراغتی حاصل است هریکی روی به طرفی نهادیم، حزن به جانب کنعان رفت و من راه مصر برگرفتم. زلیخا چون این سخن بشنید خانه به عشق پرداخت و عشق را گرامی‌تر از جان خود می‌داشت تا آنگاه که یوسف به مصر افتاد. اهل مصر به هم برآمدند، خبر به زلیخا رسید، زلیخا این ماجرا با عشق بگفت، عشق گریبان زلیخا بگرفت و به تماشای یوسف رفتند. زلیخا چون یوسف را بدید خواست که پیش رود، پای دلش به سنگ حیرت درآمد، از دایره صبر به در افتاد، دست ملامت دراز کرد و چادر عافیت بر خود بدرید و به یکبارگی سودائی شد. اهل مصر در پوستینش افتادند و او بی خود این بیت می‌گفت:
ما علی من باح من حرج
مثل ما بی لیس ینکتم
زعموا اننی احبکم
و غرامی فوق ما زعموا

 

فصل 8

22) چون یوسف عزیز مصر شد، خبر به کنعان رسید، شوق بر یعقوب غلبه کرد. یعقوب این حالت با حزن بگفت،‌ حزن مصلحت چنان دید که یعقوب فرزندان را برگیرد و به جانب مصر رود. یعقوب پیش روی به حزن داد و با جماعت فرزندان راه مصر برگرفت. چون به مصر شد از در سرای عزیز مصر درشد. ناگاه یوسف را دید با زلیخا بر تخت پادشاهی نشسته،‌ به گوشه چشم اشارت کرد به حزن. حزن چون عشق را دید در خدمت حسن به زانو درآمد، حالی روی بر خاک نهاد، یعقوب با فرزندان موافقت حزن کردند و همه روی بر زمین نهادند. یوسف روی به یعقوب آورد و گفت ای پدر این تأویل آن خوابست که با تو گفته بودم:«یا ابت انی رأیت احد عشر کوکباً و الشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین.»

فصل 9

23) بدانکه از جمله نامهای حسن یکی جمالست و یکی کمال و در خبر آورده‌اند که «ان الله تعالی جمیل یحب الجمال». و هرچه موجود اند از روحانی و جسمانی طالب کمالند، و هیچ کس نبینی که او را به جمال میلی نباشد، پس چون نیک اندیشه کنی همه طالب حسن اند و در آن می‌کوشند که خود را به حسن رسانند. و به حسن که مطلوب همه است دشوار می‌توان رسیدن زیرا که وصول به حسن ممکن نشود الا به واسطه عشق، و عشق هرکسی را به خود راه ندهد و به همه جائی مأوا نکند و به هر دیده روی ننماید، و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بود، حزن را بفرستد که وکیل درست تا خانه پاک کند و کسی را در خانه نگذارد. و در آمدن سلیمان عشق خبر کند و این ندا در دهد که « یا ایها النمل أدخلوا مساکنکم لا یحطمنکم سلیمان و جنوده»، تا مورچگان حواس ظاهر و باطن هریکی به جای خود قرار گیرند و از صدمت لشکر عشق به سلامت بمانند اختلالی به دماغ راه نیابد. و آنکه عشق باید پیرامن خانه بگردد و تماشای همه بکند و در حجره دل فرود آید، بعضی را خراب کند و بعضی را عمارت کند، و کار از آن شیوه اول بگرداند و روزی چند درین شغل به سر برد، پس قصد درگاه حسن کند. و چون معلوم شد که عشق است که طالب را به مطلوب می‌رساند جهد باید کردن که خود را مستعد آن گرداند که عشق را بداند و منازل و مراتب عاشقان بشناسد و خود را به عشق تسلیم کند و بعد از آن عجائب بیند.
سودای میان تهی ز سر بیرون کن
از ناز بکاه و در نیاز افزون کن
استاد تو عشق است، چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کن

 

 

فصل 10

24) محبت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند، «العشق محبه مفرطه». و عشق خاص‌تر از محبت است، زیرا که همه عشقی محبت باشد اما همه محبتی عشق نباشد، و محبت خاص‌تر از معرفت است زیرا که همه محبتی معرفت باشد اما همه معرفتی محبت نباشد. و از معرفت دو چیز متقابل تولد کند که آن را محبت و عداوت خوانند، زیرا که معرفت یا به چیزی خواهد بودن مناسب و ملایم جسمانی یا روحانی که آن را خیر محض خوانند و کمال مطلق خوانند و نفس انسان طالب آنست و خواهد که خود را بدانجا رساند و کمال حاصل کند، یا به چیزی خواهد بودن که نه ملایم بود و نه مناسب خواه جسمانی و خواه روحانی که آن را شر محض خوانند و نقص مطلق خوانند. و نفس انسانی دائماً از آنجا می‌گریزد و از آنجاش نفرتی طبیعی به حاصل می‌شود، و از اول محبت خیزد و از دوم عداوت. پس اول پایه معرفت است و دوم پایه محبت و سوم پایه عشق. و به عالم عشق که بالای همه است نتوان رسیدن تا از معرفت و محبت دو پایه نردبان نسازد و معنی « خطوطین وقد وصلت» اینست. و همچنانکه عالم عشق منتهای عالم معرفت و محبت است، واصل او منتهای علمای راسخ و حکمای متأله باشد. و از اینجا گفته‌اند
عشق هیچ آفریده را نبود
عاشقی جز رسیده را نبود

 

 

فصل 11

25) عشق را از عشقه گرفته‌اند و عشقه آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت، اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر برآرد و خود را در درخت می‌پیچد و همچنان می‌رود تا جمله درخت را فراگیرد، و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند، و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می‌رسد به تاراج می‌برد تا آنگاه که درخت خشک شود. همچنان در عالم انسانیت که خلاصه موجودات است درختیست منتصب القامه که آن به حبه القلب پیوسته است و حبه القلب در زمین ملکوت روید، هرچه دروست جان دارد چنان که گفته‌اند:
هرچه آنجایکه مکان دارد
پا به سنگ و کلوخ جان دارد

 

26) آن حبه القلب دانه ایست که باغبان ازل و ابد از انبار خانه «الارواح جنود مجنده» در باغ ملکوت «قل الروح من امر ربی» نشانده است و به خودی خود آن را تربیت فرماید که« قلوب العباد بین اصبعین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء». و چون مدد آب علم «من الماء کل شیء حی» با نسیم« ان الله فی ایام دهرکم نفحات». از یمن یمین الله بدین حبه القلب می‌رسد، صد هزار شاخ و بال روحانی ازو سر برمی زند، از آن بشاشت و طراوت، این معنی عبارت است که « انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن». پس حبه القلب که آن را « کلمه طیبه» خوانند و شجره طیبه شود که «ضرب الله مثلاً کلمه طیبه کشجره طیبه» و ازین شجره عکسی در عالم کون و فساد است که آن را ظل خوانند و بدن خوانند و درخت منتصب القامه خوانند. و چون این شجره طیبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد عشق از گوشه ای سر برآرد و خود را در او پیچد تا به جائی رسد که هیچ نم بشریت درو نگذارد. و چندانکه پیچ عشق بر این شجره زیادت می‌شود عکسش که آن شجره منتصب القامه زردتر و ضعیف‌تر می‌شود تا به یکبارگی علاقه منقطع گردد. پس آن شجره روان مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهی جای گیرد که «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی». و چون این شایستگی از عشق خواهد یافتن عشق عمل صالح است که او را بدین مرتبت می‌رساند که «الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه». و صلاحیت استعداد این مقامست، و آنچه گویند که فلان صالح است یعنی مستعد است. پس عشق اگرچه جان را به عالم بقا می‌رساند تن را به عالم فنا باز آرد زیرا که در عالم کون و فساد هیچ چیز نیست که طاقت بار عشق تواند داشت. و بزرگی در این معنی گفته است:
دشمن که فتادست به وصلت هوسش
یک لحظه مبادا به طرب دست رسش
نی نی نکنم دعای بد زین سپسش
گر دشمن از آهنست عشق تو بسش

 

فصل 12

27)عشق بنده ایست خانه زاد که در شهرستان ازل پرورده شده است و سلطان ازل و ابد شحنگی کونین بدو ارزانی داشته است، و این شحنه هر وقتی برطرفی زند و هر مدتی نظر بر اقلیمی افکند. و در منشور او چنین نبشته است که در هر شهری که روی نهد می‌باید که خبر بدان شهر رسد گاوی از برای او قربان کنند که« ان الله یامرکم ان تذبحوا بقره»، و تا گاو نفس را نکشد قدم در آن شهر ننهند. و بدن انسان برمثال شهریست، اعضای او کویهای او و رگهای او جوی‌هاست که در کوچه رانده‌اند، و حواس او پیشه وران اند که هر یکی به کاری مشغول اند.
28) و نفس گاویست که درین شهر خرابیها می‌کند و او را دو سروست یکی حرص و یکی امل و رنگی خوش دارد زردی روشن است، فریبنده هرکه درو نگاه کند خرم شود، «صفراء فاقع لونها تسرالناظرین». نه پیر است که به حکم « البرکه مع اکابرکم» بدو تبرک جویند، نه جوانست که به فتوای « الشباب شعبه من الجنون» قلم تکلیف از وی بردارند، نه مشروع دریابد، نه معقول فهم کند، نه به بهشت نازد نه از دوزخ ترسد، که «لا فارض و لا بکر عوان بین ذلک».
نه علم نه دانش نه حقیقت نه یقین
چون کافر درویش نه دنیا و نه دین
نه به آهن ریاضت زمین بدن را بشکافد تا مستعد آن شود که تخم عمل درو افشاند، نه به دلو فکرت از چاه استنباط آب علم می‌کشد تا به واسطه معلوم به مجهول رسد. پیوسته در بیابان خودکامی چون افسار گسسته می‌گردد، «لا ذلول تثیر الارض و لا تسقی الحرث مسلمه لاشیه فیها». و هر گاوی لایق این قربان نیست و در هر شهری این چنین گاوی نباشد و هرکسی را آن دل نباشد که این گاو قربان تواند کردن و همه وقتی این توفیق به کس روی ننماید.
سال‌ها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
تمت الرساله و الحمدلله رب العالمین
و صلواته علی خیر خلقه و آله اجمعین و سلم تسلیما

پی‌نوشت‌ها:

1. مبتنی بر ذکر آثار او در نزهه الارواح شهرزوری. استاد هنری کربن در دو مقدمه‌ی خود بر آثار حکمی سهروردی (جلد اول اسلامبول 1945، جلد دوم تهران 1952) و راقم این سطور در کتاب سه حکیم مسلمان (تهران 1346)، فصل دوم، فهرستی از نوشته های سهروردی تهیه کرده‌اند. اخیراً توسط آقای دکتر حسین علی محفوظ استاد دانشگاه بغداد خبر کشف مکاتیب سهروردی در موصل دریافت شده است و باید این اثر مهم را به آنچه در آثار مذکور در فوق آمده است افزود. درباره‌ی آثار فارسی سهروردی رجوع شود به مقاله‌ی اینجانب در نشریه ایرانشناسی، شماره 1، بهمن 1346، ص 11-16.
2. اینجانب سالیان دراز است که به تصحیح مجموع آثار فارسی شیخ مبادرت ورزیده و امیدوار است در طی سال جاری بتواند آن را به علاقمندان حکمت اسلامی و ادب فارسی عرضه دارد.
3. کتاب اشپیس تحت این عنوان چاپ شده است:
The Louer's Friend, ed. by Otto Spies Stuttg. 1934 (Bonner Orient. Stu.
4. تقسیم بندی فصول نسخه کتابخانه سلطنتی فرق فاحشی با متن اشپیس دارد و در داخل برخی از فصول نیز اختلافات فراوان یافت می‌شود که در چاپ انتقادی این متن در مجموعه‌ی آثار فارسی سهروردی به آن مفصلاً اشاره خواهد رفت.

 


منبع:نشریه‌ی معارف اسلامی، شماره‌ی 7، آبان 1347، صص 16-25.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.