تنها ( تحصیلات : دیپلم ، 19 ساله )

سلام بنا به خواسته مادرم و رودربایستی ایشون با پدرشون ( پدربزرگم) یک روز که از مدرسه اومدم دستمو گرفتن و با همون لباسای مدرسه رفتیم محضر و بدون توجه به نظر من منو واسه پسر عموی مادرم که 8 سال ازم بزرگتر بود عقد کردن . بعد عقد با تموم وجود به همسرم عشق و محبت داشتم و از هرکاری واسش فروگذار نمی کردم اما اون بیش از حد به مادرش وابسته بود و هر چی مادرش می گفت همون بود . به مادر شوهرم خیلی احترام میذاشتم اما اون همش باهام بدرفتاری می کرد و منو به چشم کلفتشون نیگا میکرد . بارها واسه اینکه یکم دیرتر کاری رو که مادر شوهرم گفته بود از نامزدم کتک خوردم اما بازم دوسش داشتم ولی اون کم کم دیگه به من توجهی نمی کرد . طوری که وقتی میخواستن برن خیابون ( خواهر شوهرام و مادر شوهرم و نامزدم ) منو مجبور میکرد خونه بمونمو ظرف بشورم و جارو بکشم ... مادرم با اینکه منو بدبخت کرده بود بازم میگفت ایرادی نداره و باید بسازی ... نمیدونستم چیکار کنم ! پدرم از اول مخالف بود و چون از بچه گی توی خونواده پدر بزرگم بزرگ شده بود حرفش به جایی نمی رسد ... خیلی باهام بدرفتاری کردن تا اینکه یک روز که خونه مادر شوهرم بودم دست به خودکشی زدم . یه عالمه قرص خوردم و تو اتاق خواب رگ دستم رو هم زدم ... یک ساعت بعد خواهر شوهرم رسید و منو رسوندن بیمارستان . شبش دوباره رفتم خونه مادر شوهرم ( اونا توی شهری زندگی میکنن که 200 کیلومتر با شهر ما فاصله داره ) نامزدم شبش راحت گرفت خوابید و منم نیمه شب زنگ زدم به بابام که اگه الان نیای دنبالم دوباره خودمو میکشم !! پدرم اومد و با دعوا منو اورد خونه ... بابا وقتی این حالتو دید گفت دیگه نمیذارم بری تو اون خونه و همین فردا طلاقتو میگیرم . با وساطط پدر بزرگ بعد 6 ماه دوباره برگشتم تو همون خونه ای که دست به خودکشی زده بودمو و رفتار نامزدم و خانوادش مثل قبل بود و هیچ تغییری نکرد که بدتر شد . این دفعه دیگه خودم طلاق می خواستم . یه شب دایی بزرگم به خاطر این که من پیشنهاد جدایی رو داده بودم اومد دنبالمو منو سوار ماشین کرد و برد توی بیابون . با چوب و مشت و لگد اینقدر کتکم زد که تموم لباسان خیس خون شد و گفت تو غلط میکنی که طلاق میخوای !! دختر تو خونواده ما با لباس سفید میاد و با کفن برمیگرده !!! بالاخره با تلاش من و اصرار و توی روی پدربزرگ ایستادن پدرم بعد چند جلسه دادگاه با بخشیدن مهریه ازش جدا شدم و امروز تو سن 19 سالگی مثل یه زن 30ساله ام ... دیگه هیچ چی واسم مفهومی نداره ... معدم به شدت از جریان خودکشی آسیب دیده و دکترا میگن تموم پرزهای معدت از بین رفتن ! ا حس و حالم اصلا خوب نیست اما سعی میکنم به رو م نیارم تا کسی متوجه نشه ... اگرم لبخندی رو لبم باشه ته دلم دارم خون گریه میکنم .. حالا ازتون میخوام راهنماییم کنید که چیکار مکن تا بتونم اون دوره سیاه چهار ساله رو پشت سر بذارم و از ذهنم بیرونش کنم ؟؟؟؟؟؟؟ واسه اینکه ذهنم درگیرش نباشه یه کار پاره وقت پیدا کردم و صبح تا ظهر میرم اونجا عصرا هم کلاس ورزشی ثبت نام کردم و باشگاه میرم . اما وقتی تنهام فکرش میاد سراغم ... همه چی یادم مونده .. تاریخ عقدم / تولدش / جاهایی که رفتیم / حرفایی که به هم میزدیم / .............. همه و همه دوباره و دوباره میاد به ذهنم .... ازتون میخوام کمکم کنید . کمکم کنید تا همه چی رو فراموش کنم و دیگه نیاد سراغم ... کاش خدا یه فرصت بهم میداد و میگفت 1 دقیقه وقت داری هرچی رو که نمیخوای از ذهن delete کن ... کاش اما نمیشه ... توروخدا کمکم کنید ... دارم دیونه میشم *ممنونم که به درد دلم گوش دادین* بی صبرانه منتظر جوابتون میمونم


مشاور (سيد حبيب الله احمدي فروشانی)

باسلام. شما علی رغم سن پایینتان رنج زیادی را در این سالها متحمل شده اید. رنجی که مطمئناً اطرافیان، فامیل، خانواده و حتی بعضی از فرهنگ های غلط اجتماعی، در آن مقصر بوده اند. مطمئناً یک دوره ی غمگینی و ناکامی شدید بعد از چنین تجارب تلخی، کاملاً‌ طبیعی است و اگر فردی با گذراندن چنین تجاربی هیچ احساس ناراحتی نداشته باشد غیر عادی است. اینکه شما توانسته اید در یک کار پاره وقت و یک کلاس ورزشی مشغول شوید، نشانه ی خوبی است. در واقع این امر نشان می دهد که شما به شکل سالم و بهنجاری دارید بحران اخیر زندگیتان را پشت سر می گذارید. این کار، تصمیم بسیار عاقلانه ای بوده است و توصیه ی اکید بنده هم این است که هم آن شغل و هم آن کلاس ورزشی را با جدیت هرچه تمام تر ادامه دهید. در مورد افکاری که به ذهنتان می آید دو نکته ی کلی را بیان می کنم که انشاءالله با دقت و تأمل در آن بتوانید با این افکار به شکل بهتری کنار بیایید. افکار ناراحت کننده و آزار دهنده به شکل های مختلف و در درجات گوناگون، در ذهن هرفردی ممکن است ایجاد مزاحمت کند؛ مخصوصاً افرادی که مانند شما تجارب تلخی را پشت سرگذاشته اند. مطمئناً شدت و فراوانی این افکار، تا مدت زمانی پس از وقوع یک دوره ی بحرانی زندگی،‌ بسیار بالا است ولی به تدریج شروع به کمتر شدن و کمرنگ شدن می کند. پس نکته ی اولی که خوب است به آن توجه کنید این است که اگر همین سبک مفید زندگی خود را با درگیری با کار و ورزش و تفریح و ... پیش بگیرید، انشاءالله به تدریج این افکار در ذهن شما کمرنگ تر خواهد شد. نکته ی دوم این است که این یک قاعده در علم روانشناسی است که انسان ها بر ورود افکار مزاحم و ناراحت کننده به ذهنشان هیچ کنترلی ندارند. یعنی افکار مزاحم و ناراحت کننده، به طور خودکار به ذهن هر انسانی وارد می شود و نمی توان جلوی ورود آن ها را گرفت. اما آنچه که بی شک، هرانسانی به آن کنترل دارد، تداوم این افکار است. به زبان ساده تر، این منطقی نیست که شما انتظار داشته باشید که بتوانید کاری کنید که این افکار، اصلاً به ذهن شما وارد نشود، اما منطقی است که انتظار داشته باشید بتوانید هرگاه این افکار به ذهنتان وارد شد جلوی تداوم و تشدید آن ها را بگیرید. این کار، کار چندان سختی نیست؛ فقط کافی است هنگامی که این افکار به ذهنتان می آید، روی آن ها تمرکز نکنید. یعنی یا روی کارهایی که در آن لحظه مشغول انجام آن هستید متمرکز شوید و یا به مسائل و کارهای دیگری فکر کنید. همچنین هرگاه که این افکار به ذهنتان می آید، می توانید به آن ها پاسخ دهید و آن ها را به چالش بکشید. بهترین پاسخی که می توانید به این افکار بدهید این است که سودمندی آن ها را به چالش بکشید. یعنی از خودتان بپرسید:‌ »تمرکز روی این افکار چه کمکی به من می کند؟ چه مزایایی برای من دارد و چه ضررهایی؟». مطمئناً تمرکز و تأکید روی این افکار، هیچ کمکی به شما نمی کند. پس روی آن تمرکز نکنید. همچنین بپذیرید که ورود این افکار به ذهن شما طبیعی است و لازم نیست به خاطر ورود آن ها احساس گناه یا افسردگی کنید. البته برای کنترل افکار ناراحت کننده، تکنیک های خاصی هم وجود دارد که در صورت تمایل به آگاهی از این تکنیک ها می توانید به کتاب «زندگی عاقلانه» از دکتر آلبرت الیس، مراجعه کنید.