sara

با سلام فوری من زنی هستم که دو سال است ازدواج کردم دارای فرزند دو قلو 4 ماهه می باشم همسرم به دلیل...

با سلام فوری من زنی هستم که دو سال است ازدواج کردم دارای فرزند دو قلو 4 ماهه می باشم همسرم به دلیل شرایط کاری از من جدا زندگی می کند ولی یک ماه درمیان پیشم میاد و ما از لحاظ مالی مشکلی نداریم. اوایل زندگیم همسرم شکاک بوده و هست. جرات نمی کنم جایی برم و اگه هم جایی رفتم حتما باید اطلاع داشته باشه و اون موقعست که سوالاتی می پرسه با کی داری میری زود برگرد خونه .. اصلا با کسی حرف نمی زنی تا برگردی خونه... نمیذاره حتی شماره تلفنم رو به دوستام بدم... بغیر از شکاک بودن خسیس هم هست یه روز بهم گفت تو توی جشن عروسی برادرت با اونا آتلیه رفتی؟ گفتم نه ! گفت اگه دروغ بگی اتاق زایمان زنده بیرون نیای... این بدترین حرفی بود که تابحال ازش شنیدم یعنی حاضر به مرگه منه؟!!... من بهترین محبت رو براش کردم کتابهای همسرداری زیاد خوندم و هیچی کم نزاشتم هروقت می اومد با آغوش باز می پذیرفتمش و همیشه نزد تک تک خانواده و اعضای فامیل شخصیتش هم احترام گذاشتم هم بالا بردم اما اون بعد از این حرفی که بهم زد دلم رو شکست... وقتی بچه هام سالم به دنیا اومدن یکیش شبیه باباش شد و یکی شبیه مادرش یعنی من ... اینبار که اومد خونه بدونه اینکه به من سلام بده گفت بچه هام کجان ببینمشون ..حرفی نزدم ... طرف بچه ها رفت شما خوب می دونین بچه برای مادر هم شیرین و چقدر عزیزه که مادر حاضره جونش فدای فرزندش کنه ... وقتی فرزندانم متولد شدن یکیشون کم وزنی داشت دکترها گفتن چون دوقلو هست طبیعیه .. پدرشون یعنی همسرم که بچه ها رو دید اصلا به این فکر نکرد که دختری که شبیه اونه تا الان رشد کرده ولی چون کم وزن تر از خواهرش بوده کوچکتر نشون می ده وگرنه هردو تا قبل از اومدن پدرشون رشد خوبی داشتن و من به هردوتاشون میرسیدم حتی مادرم هم کنارم بود و تمام شبها بیخواب بودیم وقتی همسرم بچه ها رو بعد از مدتها دید دختری که شبیه من هست شروع کرد به گریه کردن همسرم به بچم گفت اینقدر زر نزن وگرنه تو رو کنار دریا ول می کنما ... گفتم چرا این حرف رو زدی مگه این دخترت نیست گفت اون هم مثل تو گاوه ... نگاش کردم بغض گلوم رو گرفت تو دلم گفتم یعنی این دخترم سرنوشت من رو توی خونه بابام داشتم داره؟؟؟ بعد ادامه داد و بهم گفت تو می خوای این دختر رو که شبیه منه بکشی ؟؟ اصلا بهش نمی رسی فقط به اون میرسی .. گفتم بچه جگرگوشه مادرشه مگه می شه مادر فرق بذاره؟؟ تازه مگه نمی بینی که هردوتاشون به موقع شیرمی خورن و به موقع پوشکشون عوض می شه فکر می کنی من مثل خودت هستم که فرق بزارم ؟.. قهر کردم و دیگه چیزی نگفتم... بعد گفت آره دیگه همه چیز برات مهیا کردم بایدم راحت باشی ... گفتم برام چی مهیا کردی؟ عمل کردم حالمو نپرسیدی ؟ حالم بد بود همون گوشت قربانی رو هم که کردی دادی به پدر و مادرت بدون اینکه حتی یه ذره خونه بزاری و فکر کنی خانمت نیاز داره تقویت بشه؟ تو چی داری ؟ خونه که نداری ماشین که نداری ؟ عروسی پرخرج هم نخواستم؟ تا حالا ازت چی خواستم و تو چی داری ؟ به این وسایلی که تو خونست یعنی همه چیز داری؟ اون هم اجازه نمی دی حتی فامیلام بیان خونه از ترس اینکه وسایلات خراب بشه خنده داره یه جوری حرف می زنی انگار وسایل خونت هرکدوم دو میلیون قیمت داره؟ من خونه بابام هیچی کم نداشتم از اینها بیشترهم داشتم ولی با این حال بخاطر تو ازت چیزی نخواستم اینه جوابم.. توی تموم این مدت که خونست و می بینه رسیدن به دوقلوها سخته حاضر نیست یه کم کمکم کنه؟ نمی گه چیزی خوردی ؟ نخوردی ؟ من پیش بچه ها می مونم تو برو چیزی بخور؟ خواهرم بهترین محبت رو به ما کرد اما به جاش حتی روز عروسی خواهرم یه زنگ نزد بهش تبریک نگفت. وقتی اومد خونه بهم گفت از فامیل دورمون چه خبر؟ گفتم منظورت کیه؟ شوهر خواهرمو می گی؟ فامیل دوره؟ گفت یه زنگ بهم نزد تولد بچه ها رو تبریک بگه گفتم مگه تو عروسیشون زنگ زدی تبریک گفتی؟ درضمن شمارتو نداشت خواهرم هم احتیاط کرد نداد الان فکرشو می کنم کارخوبی کرده چون اگه شمارتو میداد عصبانی می شدی که چرا داده زنگ زده و به مامان و بابا تبریک گفته ولی تو حتی به مامان هم به دلیل عروسی یه تبریک هم نگفتی! حتی عروسی خواهرم یه کادو هم نداد ولی با این حال خواهرم از کاراش می زنه می یاد کمکم می کنه ... مادرم که شبها تا صبح با من بیداره حتی همسرم یه تشکر خشک و خالی از مامان نکرد... شکاک بودن و خساست بودن همسرم یه طرف قضیه است.. هروقت میاد یخچال رو پراز وسایل می کنه ولی میل نداره مامان و یا خواهرم پیشمون هستن و دارن کمکمون می کنن یه لقمه غذا بخورن یا حتی یه لیوان آب! خواهرم می گه وقتی راضی نباشه من چیزی نمی خورم چون برای من حرام میشه... من هم ناراحت می شم واقعا نمی دونم چیکار کنم مادر شوهرم که آدم سوء استفاده گری هست هرگز حرف دلمو بهش نزده ونمی زنم چون در بدترین وشرایط سخت زندگیم یکبار احوالمو نپرسید هیچ حتی وقتی مهمونش بودم بهم تهمت دزدی زد بعدش وقتی از خونش بیرون اومدم وسایلش رو توی خونش پیدا کرد... مادرشوهر همیشه بخاطر اینکه مردم تعریف من رو می کردن ناراحت می شد و حسادت می کرد و می گفت چرا کسی تعریف من رو نمی کنه برای همینم میرفتم توی جمع مردم تو مسجد و ... بدی من رو می کرد و مردم برام خبر می آوردن که مادرشوهرت اینطوری بدیت رو کرده ولی با این حال احترامشون رو نگه داشتم و چیزی نگفتم... چیکار کنم توروخدا کمکم کنین نمی خوام زندگیم بهم بخوره
پنجشنبه، 14 مرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

sara

با سلام فوری من زنی هستم که دو سال است ازدواج کردم دارای فرزند دو قلو 4 ماهه می باشم همسرم به دلیل...

sara ( تحصیلات : لیسانس ، 30 ساله )

با سلام فوری
من زنی هستم که دو سال است ازدواج کردم دارای فرزند دو قلو 4 ماهه می باشم همسرم به دلیل شرایط کاری از من جدا زندگی می کند ولی یک ماه درمیان پیشم میاد و ما از لحاظ مالی مشکلی نداریم. اوایل زندگیم همسرم شکاک بوده و هست. جرات نمی کنم جایی برم و اگه هم جایی رفتم حتما باید اطلاع داشته باشه و اون موقعست که سوالاتی می پرسه با کی داری میری زود برگرد خونه .. اصلا با کسی حرف نمی زنی تا برگردی خونه... نمیذاره حتی شماره تلفنم رو به دوستام بدم... بغیر از شکاک بودن خسیس هم هست یه روز بهم گفت تو توی جشن عروسی برادرت با اونا آتلیه رفتی؟ گفتم نه ! گفت اگه دروغ بگی اتاق زایمان زنده بیرون نیای... این بدترین حرفی بود که تابحال ازش شنیدم یعنی حاضر به مرگه منه؟!!... من بهترین محبت رو براش کردم کتابهای همسرداری زیاد خوندم و هیچی کم نزاشتم هروقت می اومد با آغوش باز می پذیرفتمش و همیشه نزد تک تک خانواده و اعضای فامیل شخصیتش هم احترام گذاشتم هم بالا بردم اما اون بعد از این حرفی که بهم زد دلم رو شکست... وقتی بچه هام سالم به دنیا اومدن یکیش شبیه باباش شد و یکی شبیه مادرش یعنی من ... اینبار که اومد خونه بدونه اینکه به من سلام بده گفت بچه هام کجان ببینمشون ..حرفی نزدم ... طرف بچه ها رفت شما خوب می دونین بچه برای مادر هم شیرین و چقدر عزیزه که مادر حاضره جونش فدای فرزندش کنه ... وقتی فرزندانم متولد شدن یکیشون کم وزنی داشت دکترها گفتن چون دوقلو هست طبیعیه .. پدرشون یعنی همسرم که بچه ها رو دید اصلا به این فکر نکرد که دختری که شبیه اونه تا الان رشد کرده ولی چون کم وزن تر از خواهرش بوده کوچکتر نشون می ده وگرنه هردو تا قبل از اومدن پدرشون رشد خوبی داشتن و من به هردوتاشون میرسیدم حتی مادرم هم کنارم بود و تمام شبها بیخواب بودیم وقتی همسرم بچه ها رو بعد از مدتها دید دختری که شبیه من هست شروع کرد به گریه کردن همسرم به بچم گفت اینقدر زر نزن وگرنه تو رو کنار دریا ول می کنما ... گفتم چرا این حرف رو زدی مگه این دخترت نیست گفت اون هم مثل تو گاوه ... نگاش کردم بغض گلوم رو گرفت تو دلم گفتم یعنی این دخترم سرنوشت من رو توی خونه بابام داشتم داره؟؟؟ بعد ادامه داد و بهم گفت تو می خوای این دختر رو که شبیه منه بکشی ؟؟ اصلا بهش نمی رسی فقط به اون میرسی .. گفتم بچه جگرگوشه مادرشه مگه می شه مادر فرق بذاره؟؟ تازه مگه نمی بینی که هردوتاشون به موقع شیرمی خورن و به موقع پوشکشون عوض می شه فکر می کنی من مثل خودت هستم که فرق بزارم ؟.. قهر کردم و دیگه چیزی نگفتم... بعد گفت آره دیگه همه چیز برات مهیا کردم بایدم راحت باشی ... گفتم برام چی مهیا کردی؟ عمل کردم حالمو نپرسیدی ؟ حالم بد بود همون گوشت قربانی رو هم که کردی دادی به پدر و مادرت بدون اینکه حتی یه ذره خونه بزاری و فکر کنی خانمت نیاز داره تقویت بشه؟ تو چی داری ؟ خونه که نداری ماشین که نداری ؟ عروسی پرخرج هم نخواستم؟ تا حالا ازت چی خواستم و تو چی داری ؟ به این وسایلی که تو خونست یعنی همه چیز داری؟ اون هم اجازه نمی دی حتی فامیلام بیان خونه از ترس اینکه وسایلات خراب بشه خنده داره یه جوری حرف می زنی انگار وسایل خونت هرکدوم دو میلیون قیمت داره؟ من خونه بابام هیچی کم نداشتم از اینها بیشترهم داشتم ولی با این حال بخاطر تو ازت چیزی نخواستم اینه جوابم.. توی تموم این مدت که خونست و می بینه رسیدن به دوقلوها سخته حاضر نیست یه کم کمکم کنه؟ نمی گه چیزی خوردی ؟ نخوردی ؟ من پیش بچه ها می مونم تو برو چیزی بخور؟ خواهرم بهترین محبت رو به ما کرد اما به جاش حتی روز عروسی خواهرم یه زنگ نزد بهش تبریک نگفت. وقتی اومد خونه بهم گفت از فامیل دورمون چه خبر؟ گفتم منظورت کیه؟ شوهر خواهرمو می گی؟ فامیل دوره؟ گفت یه زنگ بهم نزد تولد بچه ها رو تبریک بگه گفتم مگه تو عروسیشون زنگ زدی تبریک گفتی؟ درضمن شمارتو نداشت خواهرم هم احتیاط کرد نداد الان فکرشو می کنم کارخوبی کرده چون اگه شمارتو میداد عصبانی می شدی که چرا داده زنگ زده و به مامان و بابا تبریک گفته ولی تو حتی به مامان هم به دلیل عروسی یه تبریک هم نگفتی! حتی عروسی خواهرم یه کادو هم نداد ولی با این حال خواهرم از کاراش می زنه می یاد کمکم می کنه ... مادرم که شبها تا صبح با من بیداره حتی همسرم یه تشکر خشک و خالی از مامان نکرد... شکاک بودن و خساست بودن همسرم یه طرف قضیه است.. هروقت میاد یخچال رو پراز وسایل می کنه ولی میل نداره مامان و یا خواهرم پیشمون هستن و دارن کمکمون می کنن یه لقمه غذا بخورن یا حتی یه لیوان آب! خواهرم می گه وقتی راضی نباشه من چیزی نمی خورم چون برای من حرام میشه... من هم ناراحت می شم واقعا نمی دونم چیکار کنم مادر شوهرم که آدم سوء استفاده گری هست هرگز حرف دلمو بهش نزده ونمی زنم چون در بدترین وشرایط سخت زندگیم یکبار احوالمو نپرسید هیچ حتی وقتی مهمونش بودم بهم تهمت دزدی زد بعدش وقتی از خونش بیرون اومدم وسایلش رو توی خونش پیدا کرد... مادرشوهر همیشه بخاطر اینکه مردم تعریف من رو می کردن ناراحت می شد و حسادت می کرد و می گفت چرا کسی تعریف من رو نمی کنه برای همینم میرفتم توی جمع مردم تو مسجد و ... بدی من رو می کرد و مردم برام خبر می آوردن که مادرشوهرت اینطوری بدیت رو کرده ولی با این حال احترامشون رو نگه داشتم و چیزی نگفتم... چیکار کنم توروخدا کمکم کنین نمی خوام زندگیم بهم بخوره


مشاور: hassan najafi

دوست عزیز در ابتدا خوب با خودتان فکر کنید و ببینید که مشکل شما و شوهرتان از کجا آغاز شده. از چه موقع اینقدر به هم رفتارهای نامناسب نشان می دهید. رفتار شما دو نفر با هم اصلاً خوب نیست. فشارها و مشکلات بچه داری روی رفتار هر دوی شما تأثیر گذاشته. مضافاً به اینکه قبل از اینکه شناخت کافی از یکدیگر پیدا کنید بچه دار شده اید و خود بچه ها الان مشکلات بیشتری را برای شما به وجود آورده است. دوست عزیز، رفتارهای همسرتان حاکی از این است که چندان به شما اعتماد ندارد و شاید شما در مقابل این بی اعتمادی به جای سعه ی صدر و تلاش برای جلب اعتماد او جبهه ی منفی گرفته و بیشتر به او سرکوفت زده اید. مثل حرف هایی که خودتان مطرح نموده اید. این حرف ها برای یک مرد توهین محسوب می شود و احتمالاً در جای جای زندگی شما چنین مکالماتی رد و بدل می شده و همین سبب شده به نوعی لج و لجبازی کلامی کشیده شود. راه حل شما این است که سعی کنید به خواسته ها و نیازهای شوهرتان بیشتر حساس باشید. سعی کنید در مقابل همسرتان هم که شده بیشتر به کارها و امور بچه ها رسیدگی کنید. زیاد با او جر و بحث نکنید. نمی گویم همه ی رفتارهای او درست است. قطعاً اشتباهاتی دارد ولی جر و بحث شما باعث حساس تر شدن و جری تر شدن او می شود. سعی کنید در بازگشت بعدی همسرتان به او بیشتر محبت کرده و در مقابل پرسش ها و سوال های او جبهه نگیرید و با آرامش به او جواب بدهید. سعی کنید خیلی با او مخالفت نکنید. ایراد بر سر کوچک ماندن یکی از بچه های شما و بحث در این مورد یک بهانه است. ببینید شوهرتان از چه چیزی اینقدر ناراضی است که در جاهای دیگر خود را نشان می دهد. شما و همسرتان حتماً باید مشاوره ی حضوری داشته باشید تا مشکلاتتان ریشه ای تر بررسی شود. سعی کنید خیلی در مورد خانواده تان و وظایف شوهرتان در قبال آنها با وی صحبت نکنید. چون قطعاً با شما مخالفت می کند. فعلاً مدتی بگذارید روابط شما و شوهرتان اصلاح شود تا بعد به خانواده ها برسیم. ریشه مشکل شما چیزی است که باید بررسی و حل شود. در حال حاضر مواظب رفتارهای خود باشید. بیشتر به همسرتان رسیدگی کنید. بیشتر برای او وقت بگذارید. حرف هایتان فقط در مورد خودتان و نه هیچ کس دیگری، باشد. زندگی ارزشش بیشتر از آن است که به خاطر مسائل تقریباً غیر مهم زوجین همدیگر را تحقیر کرده و نداشته هایشان را به رخ هم بکشند. اینها قطعاً سردی و بی تفاوتی می آورد. شوهرتان را بفهمید تا او هم شما را بفهمد. فعلاً این نکات را رعایت کنید تا در جلسات حضوری بیشتر اوضاعتان بررسی شود. می توانید با حرف زدن با او از نیازها و خواسته هایش هم مطلع شوید. موفق باشید. اين سوال توسط فرهنگسراي پرسش پاسخ داده شده است . www.porsesh.ir



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.