ولادت علی(ع):در تن نمیگنجد زبان،از عشرت و شادی دمی
پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395 8:54 AM
به یمن ولادت اسد الله الغالب:
در تن نمی گنجد زبان، از عشرت و شادی دمی
#شعر_علوی
رخش مسرّت زیر ران، در عین چالاکی بُوَد
تیغ طرب بر جان غم، در حال سفّاکی بود
امشب مکن باور که کس، از روی خود شاکی بود
از حالت دیگر کسان، احوال من حاکی بود
هر جا شوی، هرجا روی، حرف از طربناکی بود
گر گوش جانت وا رهی، در سیر افلاکی بود
دانی که عیش آن جا فزون از عالم خاکی بود
اندر سما اِستاده اند، خیل ملایک صف به صف
در تن نمی گنجد زبان، از عشرت و شادی دمی
گویی نهانی دلبری، معجز لبی، عیسی دمی
از نور ذاتی می دمد، در قالب هر آدمی
از لعل دلکش می نهد، بر زخم دلها مرهمی
یا غیر از این عالم خدا، کَردست خلقت عالمی
پر نعمتی، پر وسعتی، باغی، بهشتی، خرّمی
کان جا نیابی مطلقا، افسرده رنج و غمی
یا ناله ای یا حسرتی، یا آه و آوخ یا اَسَف
بر گِرد مه ریزش کنان ابری تفرّج خیز بین
عقدی ز مروارید تر، بر گردنش آویز بین
یا گویِ دست افشار را اندر کف پرویز بین
چون بارگاه خسروی، او را عبیرآمیز بین
بوی بهارستان او، در باغ عنبربیز بین
رفتار شیرین سیر او، چون سرعت شبدیز بین
از مستی و وجد و خوشی جامش ز می لبریز بین
هر باغ را یک قطره اش، بخشیده مستی و شُعَف
من خود ندانم کیستم، هشیار یا دیوانه ام
در مسجدم، در صومعه، در باغ یا در خانه ام
گشته است جنّت مسکنم، قصری بود ویرانه ام
خورشید از هر روزنی، تابیده در کاشانه ام
من کز گدایی کمترم، بر مسند شاهانه ام
با دلبری هم صحبتم، کاو شمع و من پروانه ام
با زلف و خالش می کشد، نزدیک دام و دانه ام
هر دم بَرَد از یک نِگه، عقل از سرم، هوشم ز کف
چون صبح فردا آفتاب، از کوه بطحا سر زدی
روح القُدُس بی اختیار، الله اکبر بر زدی
اوّل حصار کعبه را، پیراهن دیگر زدی
وان گه درون خانه را، آیین زیباتر زدی
لوحی به شکل «یا علی»، بر بام و بر سر در زدی
نقشی به شکل جای پا، بر دوش پیغمبر زدی
بر کافران چشمک زه ی، لبخند بر خیبر زدی
یعنی رسید آن کو کز او، نسل عدو گردد تلف
بانوی تقوا، آن که داشت، پوشیده از تقوا جَسَد
دور از جناب عِفّتش، چشم بَد و دست حَسَد!
«تَبّت یَدا» اَعداش را بسته به «حَبلٌ مِن مَسَد»
دارد ز قرب و منزلت، بیش از همه زنها، رَسَد
آن سان که در تعریف او، دست تعقّل نا رسد
چون آفتاب آن شیر زن، افتاده در برج اَسَد
هم شیر حق را حامله، هم نام او بِنت اَسَد
دُرّ ولایت را نبُد، شایسته غیر از این صدف
روزی که با عجز و نیاز، بر طوف مسجد زد قدم
دریافت با خود حضرتش، از درد زاییدن اَلَم
می جست از فرط حیا، خلوتسرایی محترم
بر بارگاه کبریا، برداشت دستی لاجرم
چون لایق شأنش نبُد، زایشگهی غیر از حرم
آمد ندای «اُدخُلی» او را ز وحی ذوالکرم
یعنی تو غیر از مریمی، باز آ و چون مریم مَرم
چون خاصه فرزند توست، رُکن و مقام و مُزدلف
چون دید صاحبخانه را، از میهمان اِکراه نَه
* شد با اجازت در درون، جایی کسی را راه نه
از طرز تشریفات او، کس جز خدا آگاه نه
جز هیبت یزدان کسی، دربان به آن درگاه نه
حرفی در آن محرم سَرا، جز باء بسم الله نَه
غیر از عنایات خدا، با او کسی همراه نه
جز طفلک تسبیح خوان، همصحبتش دلخواه نه
نازم به این مام و پسر! با این همه مَجد و شرف
چون آرمید آن میهمان باب حرم مسدود شد
بر عقل و وهم آدمی، ره بسته و محدود شد
پس هرچه را مایل شدی با امر حق موجود شد
آرام شد اندام او، تا ساعت موعود شد
آثار هر نامحرمی، هرجا که بُد نابود شد
از بس جهان شد بی صدا، گویی بشر مفقود شد
ناگه چراغانی حرم، ز انوار آن مولود شد
از شرم خورشید منکسف، وز بیم مَه شد مُنخسف
این خانه را باید خدا، در اصل معماری کند
آدم بنایش بر نهد، جبریل هم یاری کند
آید خلیل الله در او، یک چند حجّاری کند
او را اولوالعزم دگر، منقوش و گچ کاری کند
این سان خدا از خانه اش، چندی پرستاری کند
تا ساعتی از دوستی، یک میهمانداری کند
وز میهمانداری مگر، امر قوی جاری کند
بس نقشهای ماسَلف، بُد بهر این زیبا خَلف
زان صبح روشن تاکنون، از کعبه نور آید برون
نی نی که آن تابندگی، تا نفخ صور آید برون
تا روز حشر از شوق او، حور از قصور آید برون
وان بوی مشکین تا ابد، از زلف حور آید برون
شاید ز عشقش مُردَه هم، مست از قبور آید برون
با نعره های یا علی، از خاک گور آید برون
چشم خصوم خیره سر، آن روز کور آید برون
از خشم همچون اشتران، اندر دهان آورده کف
بر صیت شاهنشاهی اش، ز آن روز خلق آگاه شد
کز باب کعبه مادرش، با او روان در راه شد
هر خشک و تر اندر ادب، در راه شاهنشاه شد
کوه اَر بُدی در راه او، کوچک چو پرّ کاه شد
هر یوسفی دیدش عیان، پنهان به قعر چاه شد
خورشید رویش آینه، پیش عذار ماه شد
با این جلال و منزلت، وارد به منزلگاه شد
افتاد اهل خانه را، جان در شعف، دل در شعف
چون چشم احمد اوفتاد بر روی او، بر موی او
اندر فروغ آمد رخش، آورد دستی سوی او
می گشت بازویش قوی، می دید چون بازوی او
می داد دلجویی به خود، از نرگس دلجوی او
جُنبید شمشیرش ز جا، می دید چون ابروی او
گفتی که ایّام دگر، بودست در پهلوی او
کامروز بعد از مدّتی، دیدست ماه روی او
بوسید و هم بوئیدش او، بر یاد عهد ما سلف
جایی که قرآن خدا، نازل بُوَد در شان تو
من کیستم تا بشمرم، اوصاف بی پایان تو
گاهی که با شرمندگی، گردم مدیحت خوان تو
بخشی توام نطق و بیان، این نیز هست احسان تو
جز این نباشد دعوی ام، شاها به حقّ جان تو!
من روسیاهم از گُنه، بر درگه یزدان تو
ای معنی «لاتُقنطوا»! دست من و دامان تو!
کز سوز عصیان باشدم، در دل شرر، در سینه تَف
شمس اصطهباناتی
ستایشگران خورشید/264
*********
این هم شعری دیگر به مناسبت میلاد حضرت علی علیه السلام:
مطلع نور حق
گل برافشاند باد فروردین
گشت روی زمین بهشت برین
باد نوروز شد عبیرآمیز
نفس نوبهار عطرآگین
دیده بگشود در چمن نرگس
چهره بنمود بر دمن، نسرین
این به زرّینه تاج، چون خسرو
وان به سیمن عذار، چون شیرین
فلکی پر ستاره را ماند
گلشن از روی آن و جلوه این
زین فروزنده اختران گویی
آسمانی دگر شده ست زمین
قد برافراشت گلبن زیبا
گل برافروخت چهر مهرآئین
قامتی همچو شاخه طوبا
طلعتی همچو آذر برزین
صحن گلزار از بنفشه نگر
شاخ بادام از شکوه ببین
إرمی پر ز طرّه حورا
فلکی پر ز خوشه پروین
دل این یک چو روی آن، روشن
بوی آن یک چو موی این، مشکین
در شگفتم ز ابر و بخشش او
وان درون سیاه و حال حزین
گه بگرید چنان که پنداری
بی نوائی ست مفلس و مسکین
گه به بخشش چنان گشاید دست
گه فشاند به خاک درّ ثمین
بلبل از بس که مست و آشفته ست
نشناسد سرینش از پائین
بینوا بود و تنگدل زین پیش
با غم عشق و درد هجر قرین
نک توانگر شده ست و صاحب جاه
گلبنش تخت و سرخ گل، بالین
پیش رو جام لاله اش در دور
زیر پا زلف سوسنش، پرچین
این یکش باده می دهد از جام
وان یکش بوسه می دهد ز جبین
چون سراید ترانه با تسجیع
غنچه لب واکند پی تحسین
شاخ گل سرخ روی و آخته قد
ذوالفقار علیست در صفّین
علی آن آبروی سنّت و شرع
علی آن اعتبار ملّت و دین
منبع فیض رب، ولیّ کریم
مطلع نور حق، امام مبین
آن که از یمن عید میلادش
سال نو گشت افتخار سنین
شرف نام وی ز بس والا
مقدمش بر فراز علّیّین
ضرب شمشیر او ز بس که عزیز
در بر خصم گشته صدرنشین
نور او رهنمای اهل سلوک
رأی او پیشوای اهل یقین
یاد قهرش نمونه دوزخ
بوی مهرش نشان خلد برین
پیش رویش چو ذرّه، مهر منیر
پیش رأیش چو کاه، کوه متین
چون گشودی به عرشه منبر
لب معجز نما چو ماء معین
چون نهادی به قبضه شمشیر
دست خیبرگشا به عرصه کین
آفرین رفتی از زمین به فلک
مرگ پیوستی از فلک به زمین
ای وجود تو، علّت ایجاد
وی ظهور تو، مبدأ تکوین
ای تو مصباح عقل را پرتو
وی تو میزان عدل را، شاهین
راه حق را به نور خود بنمای
حق ستا را به بندگی گزین
به جهان دیده کرم بگشا
بر خلائق به چشم لطف ببین
تو دعاگوی، تا برآرد دست
جبرئیل امین پی آمین
از خدا خواهم ای ولیّ خدا
جاودان تا به روز بازپسین
دوستان تو را، سپهر به مهر
دشمنان تو را، ستاره به کین
این یکی فتنه گر ببارد چرخ
از ولای تو در حصار حصین
وان یکی گر به حصنی از پولاد
تیر چرخ کمانکشش به کمین
محمّدعلی نجاتی
تحفه سرمدی/48
#شعر_مدح_و_ثنای_ولادت_میلاد_امیرالمومنین_علی_صلوات الله علیه
تعجیل در فرج مهدی موعود هدیه کن به امیرالمومنین و بگو:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
ترجیع بند(شعر) زیبا در مدح امیرالمومنین علی علیه السلام
غزلی زیبا در مدح و منقبت امیرالمومنین علی به مناسبت ...
در مدح و ثنای امیرالمومنین _شعر زیبا
چند شعر بسیار زیبا در مدح و ثناء امیرالمومنین علی علیه ...
طرح جهانی استغاثه و دعا برای فرج امام زمان(نیمه شعبان95)
توهینهای دولتمردان اصلاحات به مذهب شیعه!!
650 میلیون یورو از پولهای کثیف انتخاباتی!!!
اقدامات مشکوک رئیس جمهور و رفسنجانی آیا توطئه بزرگ در راه است؟؟!!!