0

پنج حکایت آموزنده از امام هادی

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

پنج حکایت آموزنده از امام هادی

1- یکی از اصحاب حضرت ابوالحسن، امام هادی صلوات الله علیه به نام اسحاق بن ابراهیم حکایت کند: روزی به محضر مبارک آن حضرت شرفیاب شدم، شخصی را دیدم که در مجلس حضرت اظهار داشت: مدتی است که مبتلا به سردرد شدیدی گشته ام. 
امام علیه‏السلام فرمود: ظرفی را با مقداری آب بردار و این آیه‏ی شریفه‏ی قرآن را بر آن بخوان: 
(أولم یر الذین کفروا ان السموات و الأرض کانتا رتقا ففتقنا هما و جعلنا من الماء کل شی‏ء حی أفلا یؤمنون) [1] . و سپس آن را بیاشام، که انشاءالله سردرد بر طرف خواهد شد [2] . 


2- روزی از روزها امام علی هادی صلوات الله علیه در جمع بعضی از اصحابش که در منزل آن حضرت حضور داشتند، چنین فرمود: اسم اعظم خداوند متعال، دارای هفتاد و سه حرف می‏باشد که آصف بن برخیا - وصی حضرت سلیمان علیه‏السلام - یک حرف از مجموع آن‏ها را می‏دانست و زمین برایش کوچک شد، به طوری که توانست در کمتر از یک لحظه عرش بلقیس را نزد حضرت سلیمان علیه‏السلام آورد. ولیکن نزد ما اهل بیت رسالت هفتاد و دو حرف موجود است و یک حرف آن نزد خداوند متعال محفوظ می‏باشد [3] . 


3- هنگامی که خداوند متعال نوزادی به حضرت ابوالحسن، امام هادی علیه‏السلام عطا نمود، عده‏ای از اصحاب، خدمت حضرت آمدند تا تهنیت و تبریک گویند. وقتی بر حضرت وارد شدند، او را شادمان و مسرور نیافتند؛ علت را جویا شدند؟ امام علیه‏السلام فرمود: به نوزاد امیدی ندارم، چون که او عده‏ی بسیاری را گمراه می‏گرداند. پس پیش گوئی حضرت و علت ناراحتی آن بزرگوار تحقق یافت و این نوزاد همان جعفر کذاب شد [4] .


4- ابوهاشم جعفری حکایت کند: 
روزی در محضر شریف امام هادی علیه‏السلام شرفیاب شدم، کودکی وارد شد و شاخه‏ ی گلی را تقدیم آن حضرکرد. 
امام علیه‏السلام آن شاخه‏ی گل را گرفت و بوئید و بر چشم خود نهاد و بوسید؛ و سپس آن را به من اهداء نمود و اظهار داشت: 
هر که شاخه‏ی گلی را ببوید و بر چشم خویش بگذارد و ببوسد و سپس صلوات بر محمد و آلش فرستد، خداوند متعال حسنات بی‏شماری را در نامه‏ ی اعمالش ثبت می نماید؛ و نیز بسیاری از خطاها و لغزش هایش را مورد عفو قرار می‏دهد [5] . 


5- یکی از اهالی کوفه در شهر سامراء خدمت حضرت ابوالحسن، امام علی هادی علیه‏السلام شرفیاب شد و اظهار داشت: یا ابن‏رسول الله! من از دوستان و علاقه‏مندان به شما و اجدادتان می‏باشم، و دارای قرض سنگینی هستم و چون توان پرداخت آن را ندارم به قصد شما آمده ام. 
امام هادی علیه‏السلام فرمود: همین جا بایست تا چاره‏ای بیندیشم. پس از گذشت لحظاتی، مقدار سی هزار دینار از طرف متوکل - خلیفه‏ی عباسی - برای حضرت آوردند. حضرت سلام الله علیه آن پول‏ها را از مأمور متوکل گرفت و بی‏درنگ و بدون آن که محاسبه نماید، تمامی آن سی هزار دینار را تحویل آن شخص کوفی داد. پس آن مرد کوفی مقدار ده هزار دینار از آن‏ها را برداشت و اظهار نمود: یا ابن‏رسول الله! من بیش از ده هزار دینار نیاز ندارم، چون به همان مقدار بدهکار هستم و برای من همین مقدار کافی است. ولی امام علیه‏السلام از پس گرفتن آن بیست هزار دینار خودداری و امتناع نمود. لذا آن مرد کوفی تمامی آن هدیه را گرفت و گفت: خداوند بهتر می‏داند که چه کسانی را امام و حجت خود بر انسان‏ها قرار بدهد، و سپس عازم شهر کوفه شد [6] . 

 

 


پی نوشت ها:
[1] سوره‏ی انبیاء: آیه‏ی 30. 
[2] بحارالأنوار: ج 92، ص 51، ح 7. 
[3] بحارالأنوار: ج 27، ص 26، ح 3. 
[4] عیون المعجزات: ص 135. 
[5] کافی، ج 6، ص 525، ح 5، حلیة الأبرار: ج 5، ص 37، ح 3. 
[6] ینابیع المودة: ج 3، ص 128. 

  *  عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری  *
********
جمعه 29 آبان 1394  6:31 PM
تشکرات از این پست
nazaninfatemeh rasekhoon_m ria1365
دسترسی سریع به انجمن ها