
از غوغای سامری و گوساله پرستان، اثری نبود. دودی که از سوزاندن گوساله ایجاد شده بود، بیابان را غبارآلود کرده بود؛ امّا با فرو نشستن خشم موسای نبی(علی نبینا و آله و علیه السلام)، نور سخنان خدا، دشت را از برهوت تاریکی به روشنایی می برد. لا اقل اینگونه می شد اگر بنی اسرائیل، براستی سخنان خدا را می شنیدند... امّا نشد؛ چرا که چندین هزار نفر پیدا شدند و خواستار دیدن خدا شدند.(1) موسای نبی(ع)، الواح تورات را در دست فشرد و از دستورات خداوند گفت. امّا به جای «شنیدیم و اطاعت می کنیم.»، پاسخ شنید: «هرگز به تو ایمان نمی آوریم و سخنانت را باور نمی کنیم تا وقتی که خدای تو را ببینیم و کلامش را آنگونه که تو شنیدی، بشنویم.»(2) حضرت منجی، متعجّب از درخواست آنان هشدار داد که خداوند متعال، دیدنی نیست؛ امّا دور و بر او را هزاران نفری پر کرده بودند که یکصدا خواهان شنیدن صدای خدا بودند. حضرت موسی(ع) هفتاد نفر از قوم را برگزید تا برای ملاقات خدا به کوه طور بروند.(3) هفتاد نفری که همه قبولشان داشتند. در کوه طور، به درخواست موسای نبی(ع)، خداوند صدای خود را از طریق درختی بر کوه به گوش شاهدان رساند.(4) رعشه به اندام بنی اسرائیل افتاد؛ امّا وقتی صدا قطع شد، تقاضا را از حد گذراندند: «تا خدا را آشکارا به ما ننمایی به تو ایمان نمی آوریم.»(5) صاعقه بر کوه زد و هفتاد شاهد بنی اسرائیلی در دَم جان دادند.(6) موسای نبی(ع) به زانو افتاد. دست در برابر پروردگار بی نیاز خویش بالا گرفت و درخواست کرد: «پروردگارا، اگر مى خواستى، آنان را و مرا پیش از این هلاک مى ساختى. آیا ما را به [سزاى] آنچه کم خردانِ ما کرده اند، هلاک مى کنى؟ این جز آزمایش تو نیست؛ هر که را بخواهى به وسیله ی آن گمراه و هر که را بخواهى هدایت مى کنى؛ تو سرور مایى؛ پس ما را بیامرز و به ما رحم کن، و تو بهترین آمرزندگانى.»(7) خداوند به خاطر درخواست کلیم الله(ع)، از گناهشان درگذشت و شاهدان مُرده به زندگی برگشتند.(8) امّا درخواست دیگری کردند: «موسی! تو به دیدار خدا برو و به ما بگو او چگونه است.»(9) قول دادند که حرف موسی عمران(ع) را قبول کنند؛ هر چه که باشد! خشم، موسای نبی(ع) را درگرفت. بعد از دیدن اینهمه نشانه، هنوز هم برای دیدن خداوند سبحان، شاهدی می خواستند؟! فرمود: «ای قوم! خدا را با چشم نمی توان دید. خدا چگونگی ندارد! خدا را می بایست از نشانه ها و علامتهایی که از جانب او می آید شناخت.»(10) گفتند: «ایمان نمی آوریم...! امّا اگر تو بروی و خدا را ببینی و به ما خبر دهی، همین را می پذیریم و ایمان می آوریم.»(11) موسی(ع) باز هم به طور رفت. خسته، دلگرفته و دل شکسته از نادانی و نافرمانی بنی اسرائیل. رو به درگاه خداوند کرد و گفت: «خداوندا شنیدی آنچه بنی اسرائیل می خواهند و خود به صلاح آنان داناتری.»(12) خداوند، با کلیم خود سخت گفت: «موسی! به من بگو آنچه آنان درخواست دارند. من تو را به خاطر نادانی آنان مؤاخذه نمی کنم.»(13) - خدایا خودت را به من بنمایان تا تو را ببینم. (14) - موسی نمی توانی مرا ببینی. به این کوه بنگر! اگر بر جای خود ماند، تو نیز می توانی مرا ببینی.(15) جلوه ای از خدا بر کوه افتاد و تخته سنگها از هم شکافت. کوه به لرزه درآمد و از هم فروپاشید.(16) حضرت کلیم الله(ع) بیهوش بر زمین افتاد و وقتی بیدار شد، سجده کنان عرضه داشت: «[وجود تو را] از آنچه لایق تو نیست پاک می گردانم. از تو دور است که با چشم دیده شوی. از نادانی قومم با دانایی خویش به سوی تو بازمی گردم و توبه می کنم و نخستین کسی می گردم که شهادت می دهم که تو هرگز دیده نخواهی شد.»(17)
پی نوشت:
1. سوره اعراف: 154.
2. برگرفته از روایتی از امام رضا(علیه السلام) نقل شده در این منبع: ابن بابویه، محمد بن على، عیون أخبار الرضا علیه السلام / ترجمه آقا نجفى - تهران، چاپ: اول، بى تا. ج1، ص: 141-142؛ با استفاده از نرم افزار جامع الاحادیث نور 3/5؛ همچنین برگرفته از مضمون آیة 55 سوره بقره.
3. اعراف: 155.
4. برگرفته از همان روایت از امام رضا(ع) از همان منبع.
5. همان؛ همچنین سوره بقره، آیه 55.
6. نساء: 153.
7. اعراف: 155.
8. بقره: 56.
9. برگرفته از همان حدیث امام رضا(ع) از همان منبع.
10. همان.
11. همان.
12. همان.
13. همان.
14. اعراف: 143. همچنین همان روایت از امام رضا(ع) از همان منبع.
15. همان.
16. همان.
17. همان.ر