سلام عرض میکنم خدمت همه دوستان عزیزم در راسخون
پیشاپیش فرارسیدن عید نوروز رو به همه شما خوبان تبریک و تهنیت عرض میکنم
یکی از خاطرات بنده در عید نوروز برمیگرده به 20 سال پیش وقتی که من 10 سالم بود ...
نوروز رسیده بود و سال هم تحویل شده بود ، ما هم یه سفره هفت سین خیلی قشنگ درست کرده بودیم ... قرار بود خاله ها و دایی های من از تهران بیان اصفهان خونه ما عید دیدنی ... روز دوم عید بود ...
فامیلامون با قطار رسیده بودند ایستگاه قطار ... یعنی تا خونه ما فقط 20 دقیقه تو راه بودند ...
مامانم حسابی هول کرده بود ، چون روی خاله ها و دایی هام حساس بود ، میگفت نمیخواد فامیلاش که بعد از چند سال اومدن اصفهان سختی ببینند و آبرو ریزی بشه ...
برای بار اخر از من و داداشام پرسید همه چی درسته ؟ دارن میان ها ...
من از کنار میز و سفره هفت سین رد شدم که بگم مامان خیالت راحت همه چی روبه راهه ، یک دفعه دیدم ماهی قرمز توی تنگ باد کرده و مرده رفته ته تنگ ...
مامانم گفت خوبیت نداره و خیلی زشته ماهی قرمزمون مرده ...
گفت علیرضا بدو برو از هرجا شده یه ماهی قرمز بخر بیار ...
من سریع لباسهام رو پوشیدم و با دوچرخه رفتم تا ماهی بخرم ...
روز دوم عید بود و همه جا تعطیل ...
بعد از کلی گشتن از این محل به اون محل بالاخره یه سوپری پیدا کردم که ماهی داشت ...
ولی من هرچی توی اکواریوم نگاه کردم هیچ ماهی قرمزی ندیدم ...
به مغازه داره گفتم حاج اقا ماهی هاتون همینان ؟
گفت بله
گفتم اینا گه چهار پنج تا ماهی سیاه و چشم درشتن !
گفت قرمزا رو روز عید حراج کردم تموم شد .. اگه میخوای از همین سیاه ها ببر ...
یکم فکر کردم با خودم ، که اگه دست خالی برم مامانم دعوام میکنه ، بزار همین سیاه و چشم باباقوری رو بخرم ...
واقعا ماهیِ زشتی بود ...
خلاصه خریدم و پلاستیک به دست با دوچرخه راهی خونه شدم ...
عجله داشتم تا زود برسم خونه قبل از مهمونا ..
یه دفعه تایر دوچرخه رفت روی یه سنگ و من و ماهی خوردیم زمین ...پلاستیک پاره شد و ماهی سر خورد روی زمین ...
بی معطلی ماهی رو ورداشتم گذاشتم تو جیبم و سوار شدم و گازشو گرفتم به سمت خونه ...
گفتم یا میمیره یا میمونه ...
تا رسیدم خونه دیدم یه تاکسی پیچید تو کوچمون ...
من سریع در رو باز کردم و رفتم تو خونه و درو بستم ...
مامانم دوید سمت من و گفت چی شد ؟
گفتم هیچی ...
دست کردم تو جیبم و اون ماهی سیاه و زشت رو که هنوز هم زنده بود رو تو مشتم گرفتم گذاشتم کف دست مامانم ...
مامانم یه نگاه به کف دستش کرد و یه نگاه به اون ماهی ِ سیاه و چشم باباغوریه زشت ...
یه دفعه جیغ کشید و غش کرد و از حال رفت ...
تقصیره من نبود ، ماهیه خیلی زشت بود ...
تو همین فاصله مهمونامونم رسیدن و خلاصه همه دور مادرم و گرفتن و به جای احوال پرسی و خوشامد گویی کارمون شد به هوش اوردن مامانم ...خلاصه
این بود خاطره ماهیِ سیاه و زشت من ...
هنوزم وقتی دایی هام رو میبینم بهم متلک میندازن که علیرضا ماهی امسال عید ما رو هم تو بخر ، سلیقت خیلی خوبه .!