صدیقه بحرینیان
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاجيه خانم صديقه بحرينيان، مادر مكرمهى شهيدان؛ »اكبر«، »محمد« و »ابوالفضل« فخورى(
پانزدهم مرداد 1314 در محله چهارباغ اصفهان به دنيا آمد. پدرش »صدرالدين« از ملاكان مورد احترام و اعتماد شهر بود. از دوازده فرزند و فقط سه فرزند برايش مانده بود، دو دختر و يك پسر. حاج صدرالدين به دليل آشنايى با مسائل دينى و مستحب بودن عبا مىپوشيد. رفتارش با مردم با عطوفت و از سر مهر بود و مورد مشورت همگان قرار مىگرفت. به محض بروز اختلاف بين اقوام و يا افراد خانواده او حرف اول و آخر را مىزد و هر چه مىگفت، حجتى بود كه بر همه تمام مىكرد و درگيرى خاتمه مىيافت. با وجود زمينها و اموالش ساده مىزيست. شعار اين بود - مولايم على )ع( ساده مىزيسته. شيعيانش هم بايد همچون او باشند.
مردم براى دعا و استخاره به منزل »حاج صدرالدين بحرينيان« مىآمدند و او قرآن را مىخواند حاجت فرد را مىپرسيد. اگر خير بود مىخنديد و مىگفت:
- در امر خير، حاجت هيچ استخاره نيست.
خانهاش مملو از جمعيت بود. سهشنبه شبها، اقوام را دعوت مىكرد به همسرش »عفت الحاجى« سفارش مىكرد كه به تعداد، غذا بپزد. از دو روضهخوان اهل بيت )ع( دعوت مىكرد تا مراسم را با شور و حال برگزار كنند.
- پدرم به ما هم قرآن ياد مىداد. هر روز غروب يكى از سورهها را مىخواند و ما گوش مىكرديم. سر آخر چند آيه را برايمان علامت مىزد كه بخوانيم بايد بدون غلط و با صوت و لحن كامل مىخوانديم.
- نمىگذاشت دخترانش به مدرسه بروند.
- برويد كه چه؟ بىحجابى و بىدينى را ياد بگيريد؟ خودم درستان مىدهم، بمانيد خانه، بهتر است.
بچهها را به معلم خانگى سپرده بود، »صديقه« و خواهرش را خود به خانه معلم مىرساند و بعد از اتمام كلاس دنبال آنها مىآمد و به خانه برمىگرداند.
صديقه دوازده ساله بود كه »حسين« به خواستگارىاش آمد. او بيست و دو ساله بود و در عتيقه فروشى با پدرش كار مىكرد و تازه خدمت سربازىاش را تمام كرده بود.
»حاج صدرالدين« به ازدواج زود هنگام معتقد بود و از سوى ديگر، حسين را مردى مؤمن و اهل كار و عبادت مىديد، پذيرفت و دخترش را به عقد او درآورد، با مهريه دوهزار و دويست تومان.
- مراسم عقد و عروسى ما خيلى تشريفاتى بود، پدرم خرج زيادى كرد، اما نه با ضرب و ساز و دهل. سه خانه مهمان داشتيم. ما به خانه پدر همسرم رفتيم كه حياط بزرگى داشت و دور تا دور آن، اتاق بود. آشپزخانه ما مشترك بود، ولى اتاقى جداگانه داشتيم.
سه سال پس از ازدواجش اكبر دنيا آمد و سال بعد على در سال )1331( متولد شد. »حسين« كه براى خريد و فروش عتيقهجات به شهرهاى مختلف مىرفت. به شيراز رفته بود از آب و هوا، فضا و سنتهاى مردم شيراز لذت برده بود.
از »صديقه« خواست وسايل را جمع و جور كند، براى اقامت
در شيراز. مادر كه به عروس و دو نوه كوچكش وابسته شده بود، اعتراض كرد اما حسين تصميم گرفته بود، براى رفتن. آن روز وسايل را بار ماشين كردند مادر با چشم تر، اكبر و على را بوسيد و از خانه بيرون رفت. تا رفتن مسافرانى را كه راهى ديار غربت بودند، نبيند.
- نزديكى شاهچراغ خانهاى گرفتيم. محمد هم در سال 1337 آن جا به دنيا آمد. همسرم بعد از مدتى چينىفروشى را كنار گذاشت. از شهرهاى اطراف براى خريد مىآمدند. جنس نسيه مىخريدند و پولش را برنمىگرداندند. شوهرم ورشكست شد و ما بالاجبار به اصفهان برگشتيم و ابوالفضل هم اينجا به دنيا آمد.
قرآن خواندن را به آنها ياد داد. مىگفت:
- من مىخوانم، شما تكرار كنيد.
اگر اشتباه مىخواندند، اصلاح مىكرد، آن قدر كه خوب ياد بگيرند؛ »حسين« كه شيفته خلق و خوى پدر بود، پا جاى پاى او گذاشته بود، هفتهاى يك روز در منزل مراسم دعا برپا مىكرد. اكبر، على، محمد و ابوالفضل هم از مهمانها پذيرايى مىكردند. به روضه و مراسم عزادارى حضرت سيدالشهدا ارادت خاصى داشت اهل زمزمه و اشك و گريه بود و در جلسات مناسبات مذهبى اكبر و على با دوستانش اعلاميهها و نوارهاى سخنرانى امام خمينى را تكثير و توزيع مىكردند. كمكم فعاليتهايشان گستردهتر شد. اكبر به تهران رفت و در كرج اتاقى اجاره كرده بود و هرازگاه به خانه سر مىزد.
گفته بود: خانه آمدن من، جان شما را به خطر مىاندازد، نگران نباشيد، حالم خوب است.
- »صديقه« تو حياط، لباس مىشست كه با صداى كوبيدن در، رفت جلو در.
- باز كن خانم.
صداى مردى بود، گمان كرد كه از دوستان همسرش هستند. چادرش را به خود پيچيد و در را باز كرد سه مرد، بىسلام و بىمقدمه او را عقب راندند و آمدند توى حياط.
اكبر كجاست؟
»صديقه« حيران و گيج به آنها نگاه كرد.
- طورى شده؟
او خرابكار است وسايلش كجاست؟ كمدش... اتاقش.
مانده بود چه بگويد! دندان بر لب گذاشت. مردان به اتاق رفتند صداى ريختن و آشفتن وسايل و شكستن در كمد را شنيد. رفت تو.
- دنبال چى مىگرديد؟ خانهام را به هم نريزيد.
مردى او را هل داد.
- كليد اين كمد كجاست؟
نمىدانست. ذهنش يارى نمىكرد. هيچ نگفت. ديگرى روى طاقچه كليدى را به همكارش داد در كمد را باز كرد. كتابها را
به هم ريختند و تو جلد آنها را وارسى كردند. مأمور درشت اندام آلبوم عكس را برداشت. غضبناك به صديقه پرخاش كرد.
- بيا جلو.
صديقه بىحركت مانده بود. مرد بلند شد. آلبوم را مقابل چشمان او ورق زد.
- معرفى كن.
- اين كى است؟ اين كارها براى چى است؟
- برادرم. سيدرضاست.
مرد آلبوم عكس را تو نايلون گذاشت و كتابهاى نهجالبلاغه و داستان را و رفتند. در بسته شد، اما هنوز دلشوره، و اضطراب تو خانه بود.
آن شب على هم به خانه نيامد خواب از چشمان حاج حسين و همسرش پريده بود. نگران او بودند. على كجا رفته؟ از اكبر چرا خبرى نيست؟
خبرى از على نبود. دو روز بعد كه به خانه آمد، گفت كه چهل و هشت ساعت در بازداشت بوده است. مىگفت در طول مدت بازداشت، از اكبر و محل اختفاى او سوال مىكردند و بايد خبرش كنيم كه گير نيافتد. از اكبر همچنان بىخبر بودند.
- هفده روز بعد از انقلاب يكى از دوستانش را ديدم. سراغ اكبر را گرفتم. او هم مبارز انقلابى بود و مىدانستم كه از اكبر بىخبر نيست. آدرس خانهاش را در كرج داد. رفتيم. قفل سياهى رو در بود. صاحبخانهاش گفت: از روز بيست و دوم بهمن تا بحال به خانه نيامده.
- دلشوره گرفتم قفل را شكستيم و رفتيم تو. سه شناسنامه كه يكى مال خودش و دو تا جعلى بود و براى فرار از مأموران درست كرده بود، پيدا كردم.
- همسرم با پسرم دوباره رفتن به پزشكى قانونى از خدا خواستم كه خبرى از اكبرم به من برساند. وقتى همسرم و بچهها به پزشكى قانونى رفتند. عكس اكبر را در بخش متوفيات ديدند و او را شناختند. گفته بودند كه او و دوستانش روز 22 بهمن موقع تسخير صدا و سيما روى پشت بام صدا و سيما بودهاند كه اكبر به ضرب گلوله يكى از نظامىها شهيد مىشود.
بعد از آغاز جنگ، محمد خواست به جبهه برود، مادر راضى نبود، به مادرش گفت:
- بايد به تكليفمان عمل كنيم اگر چه امروز كوتاهى كنيم ايران به دست اجنبىها مىافتد. جهاد مثل نماز و روزه واجب است.
رفت و در عمليات فتح المبين شهيد شد. »ابوالفضل« هم پابهپاى او در جبهه بود، براى مراسم تشييع او به خانه برگشت. پانزده روز ماند. او امدادگر بود.
رفت و در عمليات فتح خرمشهر به شهادت رسيد. پيكرش را سه ماه بعد آوردند.
- سيد رضا برادر يكدانهام هم مدتى بعد از ابوالفضل در جبهه شهيد شد. در فاصله چند ماه داغ چهار عزيزم را ديدم. »حاج حسين« در سال 74 به علت سكته درگذشت.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}