شنبه، 27 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

صدیقه بحرینیان

صدیقه بحرینیان
حاجيه خانم صديقه بحرينيان، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »اكبر«، »محمد« و »ابوالفضل« فخورى( پانزدهم مرداد 1314 در محله چهارباغ اصفهان به دنيا آمد. پدرش »صدرالدين« از ملاكان مورد احترام و اعتماد شهر بود. از دوازده فرزند و فقط سه فرزند برايش مانده بود، دو دختر و يك پسر. حاج صدرالدين به دليل آشنايى با مسائل دينى و مستحب بودن عبا مى‏پوشيد. رفتارش با مردم با عطوفت و از سر مهر بود و مورد مشورت همگان قرار مى‏گرفت. به محض بروز اختلاف بين اقوام و يا افراد خانواده او حرف اول و آخر را مى‏زد و هر چه مى‏گفت، حجتى بود كه بر همه تمام مى‏كرد و درگيرى خاتمه مى‏يافت. با وجود زمين‏ها و اموالش ساده مى‏زيست. شعار اين بود - مولايم على )ع( ساده مى‏زيسته. شيعيانش هم بايد همچون او باشند. مردم براى دعا و استخاره به منزل »حاج صدرالدين بحرينيان« مى‏آمدند و او قرآن را مى‏خواند حاجت فرد را مى‏پرسيد. اگر خير بود مى‏خنديد و مى‏گفت: - در امر خير، حاجت هيچ استخاره نيست. خانه‏اش مملو از جمعيت بود. سه‏شنبه شب‏ها، اقوام را دعوت مى‏كرد به همسرش »عفت الحاجى« سفارش مى‏كرد كه به تعداد، غذا بپزد. از دو روضه‏خوان اهل بيت )ع( دعوت مى‏كرد تا مراسم را با شور و حال برگزار كنند. - پدرم به ما هم قرآن ياد مى‏داد. هر روز غروب يكى از سوره‏ها را مى‏خواند و ما گوش مى‏كرديم. سر آخر چند آيه را برايمان علامت مى‏زد كه بخوانيم بايد بدون غلط و با صوت و لحن كامل مى‏خوانديم. - نمى‏گذاشت دخترانش به مدرسه بروند. - برويد كه چه؟ بى‏حجابى و بى‏دينى را ياد بگيريد؟ خودم درستان مى‏دهم، بمانيد خانه، بهتر است. بچه‏ها را به معلم خانگى سپرده بود، »صديقه« و خواهرش را خود به خانه معلم مى‏رساند و بعد از اتمام كلاس دنبال آنها مى‏آمد و به خانه برمى‏گرداند. صديقه دوازده ساله بود كه »حسين« به خواستگارى‏اش آمد. او بيست و دو ساله بود و در عتيقه فروشى با پدرش كار مى‏كرد و تازه خدمت سربازى‏اش را تمام كرده بود. »حاج صدرالدين« به ازدواج زود هنگام معتقد بود و از سوى ديگر، حسين را مردى مؤمن و اهل كار و عبادت مى‏ديد، پذيرفت و دخترش را به عقد او درآورد، با مهريه دوهزار و دويست تومان. - مراسم عقد و عروسى ما خيلى تشريفاتى بود، پدرم خرج زيادى كرد، اما نه با ضرب و ساز و دهل. سه خانه مهمان داشتيم. ما به خانه پدر همسرم رفتيم كه حياط بزرگى داشت و دور تا دور آن، اتاق بود. آشپزخانه ما مشترك بود، ولى اتاقى جداگانه داشتيم. سه سال پس از ازدواجش اكبر دنيا آمد و سال بعد على در سال )1331( متولد شد. »حسين« كه براى خريد و فروش عتيقه‏جات به شهرهاى مختلف مى‏رفت. به شيراز رفته بود از آب و هوا، فضا و سنت‏هاى مردم شيراز لذت برده بود. از »صديقه« خواست وسايل را جمع و جور كند، براى اقامت در شيراز. مادر كه به عروس و دو نوه كوچكش وابسته شده بود، اعتراض كرد اما حسين تصميم گرفته بود، براى رفتن. آن روز وسايل را بار ماشين كردند مادر با چشم تر، اكبر و على را بوسيد و از خانه بيرون رفت. تا رفتن مسافرانى را كه راهى ديار غربت بودند، نبيند. - نزديكى شاهچراغ خانه‏اى گرفتيم. محمد هم در سال 1337 آن جا به دنيا آمد. همسرم بعد از مدتى چينى‏فروشى را كنار گذاشت. از شهرهاى اطراف براى خريد مى‏آمدند. جنس نسيه مى‏خريدند و پولش را برنمى‏گرداندند. شوهرم ورشكست شد و ما بالاجبار به اصفهان برگشتيم و ابوالفضل هم اينجا به دنيا آمد. قرآن خواندن را به آنها ياد داد. مى‏گفت: - من مى‏خوانم، شما تكرار كنيد. اگر اشتباه مى‏خواندند، اصلاح مى‏كرد، آن قدر كه خوب ياد بگيرند؛ »حسين« كه شيفته خلق و خوى پدر بود، پا جاى پاى او گذاشته بود، هفته‏اى يك روز در منزل مراسم دعا برپا مى‏كرد. اكبر، على، محمد و ابوالفضل هم از مهمان‏ها پذيرايى مى‏كردند. به روضه و مراسم عزادارى حضرت سيدالشهدا ارادت خاصى داشت اهل زمزمه و اشك و گريه بود و در جلسات مناسبات مذهبى اكبر و على با دوستانش اعلاميه‏ها و نوارهاى سخنرانى امام خمينى را تكثير و توزيع مى‏كردند. كم‏كم فعاليت‏هايشان گسترده‏تر شد. اكبر به تهران رفت و در كرج اتاقى اجاره كرده بود و هرازگاه به خانه سر مى‏زد. گفته بود: خانه آمدن من، جان شما را به خطر مى‏اندازد، نگران نباشيد، حالم خوب است. - »صديقه« تو حياط، لباس مى‏شست كه با صداى كوبيدن در، رفت جلو در. - باز كن خانم. صداى مردى بود، گمان كرد كه از دوستان همسرش هستند. چادرش را به خود پيچيد و در را باز كرد سه مرد، بى‏سلام و بى‏مقدمه او را عقب راندند و آمدند توى حياط. اكبر كجاست؟ »صديقه« حيران و گيج به آنها نگاه كرد. - طورى شده؟ او خرابكار است وسايلش كجاست؟ كمدش... اتاقش. مانده بود چه بگويد! دندان بر لب گذاشت. مردان به اتاق رفتند صداى ريختن و آشفتن وسايل و شكستن در كمد را شنيد. رفت تو. - دنبال چى مى‏گرديد؟ خانه‏ام را به هم نريزيد. مردى او را هل داد. - كليد اين كمد كجاست؟ نمى‏دانست. ذهنش يارى نمى‏كرد. هيچ نگفت. ديگرى روى طاقچه كليدى را به همكارش داد در كمد را باز كرد. كتاب‏ها را به هم ريختند و تو جلد آنها را وارسى كردند. مأمور درشت اندام آلبوم عكس را برداشت. غضبناك به صديقه پرخاش كرد. - بيا جلو. صديقه بى‏حركت مانده بود. مرد بلند شد. آلبوم را مقابل چشمان او ورق زد. - معرفى كن. - اين كى است؟ اين كارها براى چى است؟ - برادرم. سيدرضاست. مرد آلبوم عكس را تو نايلون گذاشت و كتابهاى نهج‏البلاغه و داستان را و رفتند. در بسته شد، اما هنوز دلشوره، و اضطراب تو خانه بود. آن شب على هم به خانه نيامد خواب از چشمان حاج حسين و همسرش پريده بود. نگران او بودند. على كجا رفته؟ از اكبر چرا خبرى نيست؟ خبرى از على نبود. دو روز بعد كه به خانه آمد، گفت كه چهل و هشت ساعت در بازداشت بوده است. مى‏گفت در طول مدت بازداشت، از اكبر و محل اختفاى او سوال مى‏كردند و بايد خبرش كنيم كه گير نيافتد. از اكبر همچنان بى‏خبر بودند. - هفده روز بعد از انقلاب يكى از دوستانش را ديدم. سراغ اكبر را گرفتم. او هم مبارز انقلابى بود و مى‏دانستم كه از اكبر بى‏خبر نيست. آدرس خانه‏اش را در كرج داد. رفتيم. قفل سياهى رو در بود. صاحبخانه‏اش گفت: از روز بيست و دوم بهمن تا بحال به خانه نيامده. - دلشوره گرفتم قفل را شكستيم و رفتيم تو. سه شناسنامه كه يكى مال خودش و دو تا جعلى بود و براى فرار از مأموران درست كرده بود، پيدا كردم. - همسرم با پسرم دوباره رفتن به پزشكى قانونى از خدا خواستم كه خبرى از اكبرم به من برساند. وقتى همسرم و بچه‏ها به پزشكى قانونى رفتند. عكس اكبر را در بخش متوفيات ديدند و او را شناختند. گفته بودند كه او و دوستانش روز 22 بهمن موقع تسخير صدا و سيما روى پشت بام صدا و سيما بوده‏اند كه اكبر به ضرب گلوله يكى از نظامى‏ها شهيد مى‏شود. بعد از آغاز جنگ، محمد خواست به جبهه برود، مادر راضى نبود، به مادرش گفت: - بايد به تكليفمان عمل كنيم اگر چه امروز كوتاهى كنيم ايران به دست اجنبى‏ها مى‏افتد. جهاد مثل نماز و روزه واجب است. رفت و در عمليات فتح المبين شهيد شد. »ابوالفضل« هم پابه‏پاى او در جبهه بود، براى مراسم تشييع او به خانه برگشت. پانزده روز ماند. او امدادگر بود. رفت و در عمليات فتح خرمشهر به شهادت رسيد. پيكرش را سه ماه بعد آوردند. - سيد رضا برادر يكدانه‏ام هم مدتى بعد از ابوالفضل در جبهه شهيد شد. در فاصله چند ماه داغ چهار عزيزم را ديدم. »حاج حسين« در سال 74 به علت سكته درگذشت.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما