مصطفی نظام زاده
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاج مصطفى نظامزاده، پدر معظم شهيدان؛ »مجتبى«، »محمد« و »محمود« و جانبازان »حسنعلى« »حسين«(
خانهاى خشت و گلى است با درى كوچك رو به حياط. حوض سيمانى بزرگى وسط حياط يخ بسته. از حياط كه مىگذرى، وارد ايوانى مىشوى كه با سقفى ضربى شكل. گوشه حياط آشپزخانهاى است به شكل مطبخهاى قديمى، خشت و گلى، و يك اتاق خشتى آن سوتر. پيرمرد با لبخندى كه مداوم بر لب دارد، به همه خوشآمد مىگويد. نود ساله و اين همه خوش خلق؟!
صميميت بسيارى در نگاه و كلامش موج مىزند.او اهل روستاى »اژيه« اصفهان است. پدرش »على« و مارش »حاجيه خانم« سواد مكتبى و قرآنى داشتهاند و مصطفى همچون پدرش از نوجوانى، در زمين آباء و اجدادىاش كشاورزى كرده است. از همان دوران، دل خوشى از رژيم پهلوى نداشت. فقر و فساد رايج در مملكت را مىديد و رنج مىكشيد. آمده بودند او را ببرند خدمت اجبارى. نمىرفت.
- خدا لعنت كند رضاخان را. مگر زور است؟ خدمت براى ارتش او خيانت است.مقلد آيتالله خمينى بود و به شدت بر رژيم شاهنشاهى مىتاخت. مدتى از زادگاهش دور شد.
- آبها كه از آسياب افتاد، برمىگردم.
مدتها از خانه و خانواده دور بود. در اين شهر و آن شهر، كارگرى مىكرد، اما تاب آن كه برگردد و زير پرچم پهلوى باشد را نداشت. بيست و چهار ساله بود كه دوستش »آقا جان« حاج آقا دهقانى را به او معرفى كرد.
- خانواده با اصل و نسبى دارد. دخترش را خوب تربيت كرده، برو خواستگارى، برو كه به گمانم بختت توى همين خانواده باز شود.
دست به دامن »خاله« شد تا »خورشيد« خانم را برايش خواستگارى كند. خاله خنديد. خوشحال مىشد از اين كه بتواند خواهرزادهاش را پاى سفره عقد بنشاند. رفت و ساعتى بعد با خبر خوش برگشت.
- حاج آقا قبول كرد. راستى چه دختر خوب و نجيبى دارد. خدا را شكر كه اقبالت بلند بود و اين دختر نصيبت شد.
خورشيد را به عقد او درآوردند، با بيست من جو »مهريه«. ساز و دهل و تنبك و دايره بود كه مىزدند و ان شاءالله مبارك مىخواندند. جهيزيه خورشيد را به خانه »حاج على نظام« پدر داماد آوردند و عروس با سلام و صلوات پاى به اتاق گوشه حياط كه داماد برايش ساخته بود، گذاشت. مصطفى به ياد آن روزها مىخندد. چينهاى صورتش عميقتر مىشود.
- همين اتاق بود. البته بعدها به همت بچههايم اينجا را بازسازى كرديم، ولى كلا اينجا خانه پدريم است. همين جا زندگى را شروع كرديم. شش سال بعد، اولين بچهمان »حسين« به دنيا آمد. محرم 1327 بود. اسم نوزاد را گذاشتيم »حسين«. چهار سال بعد »فاطمه« و بعد از او حسن، محمد، مجتبى، محمود و صديقه به دنيا آمدند. مصطفى درباره رفتارش با فرزندان مىگويد: »هر جا مىرفتم، همراه خودم مىبردمشان. مسجد، سر زمين يا كارگرى
كه مىرفتم، همراهم بودند. خيلى خوب تربيت شدند. با غيرت و مؤمن و زحمتكش.
»حاج خانم« كنار همسرش نشسته و مثل ما شنوندهى سخنان اوست، او متولد 1305 اهل روستاى فارفان است. مىگويد: »حاج آقا براى بچهها پدر مهربانى بود. من خيلى كوچك بودم كه يتيم شدم. يادم نمىآيد، ولى مادرم مىگفت: آن قدر عقلت نمىرسيد كه سر خاك، گريه مىكردى و حلوا مىخواستى. چون پدرم را نديده بودم، از رفتارى كه حاج آقا با پسرهايم داشت، لذت مىبردم. مادرم رنج زيادى كشيد تا مرا بزرگ كرد. مىرفت صحرا براى كشاورزى. پانزده سال تنها زندگى كرد و بعدها همسر پدر شوهر من شد. يك پسر هم به دنيا آورد.«
او از مشكلات دوران اوليه زندگى مشتركش مىگويد: »آب نداشتيم. تو حياط، چاه هم نداشتيم كه آب بكشيم. مىرفتيم لب جو آب مىآورديم، براى غذا پختن. لباسها و ظرفها را هم لب جوى آب مىشستيم.
»خورشيد« با تشتى پر از لباس، دو كيلومتر راه مىپيمود تا به نهر برسد. سرما و گرما برايش معنا نداشت. آنچه اولويت داشت، كار بود و آنچه تا آخرين ساعات روز بايد به انجام مىرساند. در سوز زمستان، دستهايش از سرما به سرخى مىزد. بىحس مىشد، اما تا آخرين تكه لباسها رامىشست و به خانه برمىگشت. نوك بينى و گونههايش از شلتاق بادى كه هو مىكشيد، مىسوخت اما هيچ نمىگفت. لباسهاى شسته شده را توى طشت مىريخت و با دست ديگر، كوزه پر آب را روى شانه نگه مىداشت. بايد براى ظهر، نان مىپخت تا وقتى مصطفى و پسرها از سر كار مىآيند، نان داغ تو آبگوشت تريد كنند و بخورند و او به صورتهاى خستهشان نگاه كند و بگويد: نوشجان.
»خورشيد« از نان پختن در تنور هيزمىاش مىگويد و از اين كه آن روزها زندگى با همه سختىهايش لذت بخش بود و پر از لحظات خوش.
- بچهها دور تا دور سفره مىنشستند. هر كسى يك چيزى تعريف مىكرد. يكى از مدرسهاش، يكى از دوستش و يكى از سر كار. هر كدام مريض مىشدند، نذر امامزاده حسين كه مقبرهاش تو »اژيه« است مىكردم. شله قلمكار مىپختم و به در و همسايه مىدادم. »محمد« سال 37 به دنيا آمد. بچه چهارمم بود و از همان نوزادى، زياد مريض مىشد. دكتر مىبردم. دارو مىخورد، اما دوباره با كوچكترين بادى كه به تنش مىخورد، مريض مىشد. نذر كردم بچهام شفا بگيرد و تا زندهام، آش برنج بپزم و نذر بدهم. همان سال، محمد خوب شد و تا وقت شهادتش
آش نذرى مىدادم.
حاج مصطفى از محمد خاطرات بسيارى دارد. با او كه دوازده، سيزده ساله بود، به كارگرى و بنايى مىرفت. محمد نمازش را سر وقت مىخواند و همه روزههايش را مىگرفت، با كارگران ساختمانى سازش نداشت؛ چرا روزهخورى مىكنند. تو ملأ عام درست نيست.
مصطفى دست مىكشيد رو موهاى سياه پسر.
- سرت به كار خودت باشد باباجان. تو به فكر نماز و روزهى خودت باش. با مردم چه كار دارى؟
و باز »محمد« سر حلال و حرام و روزه و نماز با كارگرها درگير مىشد. بچهها دوره ابتدايى را در »اژيه« گذراندند و براى دوره راهنمايى به هرند مىرفتند كه نه كيلومتر دورتر بود. »مجتبى« هرازگاه دست به قلم مىبرد. آنچه را در دل داشت، مىنوشت. آن روز موضوع انشاء »علم بهتر است يا ثروت« بود. دوستش »بمانعلى امينى« هم انشاء نوشته بود، اما آقاى معلم اشاره كرد به مجتبى.
- نظامزاده انشايت را بخوان.
او از نام و ياد خدا آغاز كرد. از رنجهايى كه مادر مىكشيد، گفت و از زحماتى كه پدر متحمل مىشد. از فقرى كه دامنگير همه اهالى »اژيه« بود و اگر سواد داشتند، براى رفع فقر، دست به كارى مىزدند.
- من تصميم دارم درسم را بخوانم و تا پايان عمر معلمى كنم و به بچهها ياد بدهم كه با فكر و انديشه درست مىتوانند راحتتر و بهتر زندگى كنند.
همه بچهها ساكت شده بودند. آقاى معلم عينكش را برداشته بود و اشك از گوشه چشمهايش پاك مىكرد و »بمانعلى« بىصدا مىگريست.
مجتبى هوش سرشارى داشت. او روزها كار مىكرد و شبانه درس مىخواند. به اهل بيت )ع( ارادت خاصى داشت و در مجالس مذهبى شركت مىكرد. بعد از ديپلم، در آزمون تربيت معلم، شركت كرد و پذيرفته شد. هميشه تسبيحى تو دستش بود و اشعارى را كه با پيروزى انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد.
»محمود« از او كوچكتر بود و انگار نيمه ديگر مجتبى. باهوش و زيرك. مادر به ياد او كه مىافتد، به قاب عكس او روى ديوار مىنگرد.
»شانزده سالش بود كه جنگ شروع شد. توى خانه مراسم دعاى توسل برپا مىكرد و با دوستهايش دعا مىكردند كه رزمندهها پيروز شوند. روزهاى دوشنبه و جمعه تو خانه مراسم داشتيم. همان وقتها بود كه حسين و حسن على رفتند و جبهه و مجروح شدند. آنها جانباز هستند، اما هيچ وقت پيگيرى نكردند، براى درصد گرفتن.«
محمد از طرف جهادسازندگى رفته بود به مناطق محروم. كار مىكرد و درس مىداد كه شنيد »مجتبى« عازم عينخوش شده
است. خبر شهادت او را در پنجم محرم سال 1361، به ما دادند. روستاى »اژيه« اولين شهيدش را تقديم اسلام كرده بود. محمد هم به جبهه رفت و پس از او محمود كه هنوز درس مىخواند، راهى منطقه شد.
»مصطفى« پول مىداد به زنان روستايى تا براى رزمندهها نان بپزند. مىفرستاد به منطقه جنوب و غرب. مىخواست برود جبهه. مىگفتند: حاجى! شما پنج تا پسرتان تو جبهه هستند. خودتان هم پشت جبهه فعاليت مىكنيد. لازم نيست برويد.
سر تكان مىداد و ياد مجتبى دلش را به آتش مىكشيد.
- چهار تا پسرهام تو جبههاند. يكىشان تازه شهيد شده.
مىگفت و تيره پشتش مىسوخت. در »مزار شهدا« مراسم دعا و زيارت عاشورا برگزار مىكرد تا هم دل خودش كه پدر اولين شهيد »اژيه« بود، آرام بگيرد و هم دل ديگر والدين شهدا.
»محمد« يازدهم آبان همان سال در عمليات محرم به شهادت رسيد و به ديدار »مجتبى« شتافت. مصطفى صبورى مىكرد و خورشيد در عزاى پسرانش مىسوخت.
- پسر بزرگ كردم كه داماديشان را ببينم. حالا هر دوشان مهمان اباعبدالله هستند و به آرزويشان رسيدند.
مىگفت و حريف »محمود« نمىشد كه بماند و مرحم دل او و پدر باشد. او نيز در عمليات والفجر 4 در روز چهاردهم آبان ماه 1362 به آسمانها پر كشيد.
مصطفى امروز گلزار شهداى »اژيه« را به محلى براى دعا و برگزارى مراسم تبديل كرده و زحمات بسيارى براى باشكوهتر كردن آن كشيده است. او مستمرى را كه از بنياد شهيد مىگيرد، صرف امور خيريه و كمك به مستمندان مىكند و مسئول هيئت امناء روستا است.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}