شنبه، 27 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

مصطفی نظام زاده

مصطفی نظام زاده
حاج مصطفى نظام‏زاده، پدر معظم شهيدان؛ »مجتبى«، »محمد« و »محمود« و جانبازان »حسن‏على« »حسين«( خانه‏اى خشت و گلى است با درى كوچك رو به حياط. حوض سيمانى بزرگى وسط حياط يخ بسته. از حياط كه مى‏گذرى، وارد ايوانى مى‏شوى كه با سقفى ضربى شكل. گوشه حياط آشپزخانه‏اى است به شكل مطبخ‏هاى قديمى، خشت و گلى، و يك اتاق خشتى آن سوتر. پيرمرد با لبخندى كه مداوم بر لب دارد، به همه خوش‏آمد مى‏گويد. نود ساله و اين همه خوش خلق؟! صميميت بسيارى در نگاه و كلامش موج مى‏زند.او اهل روستاى »اژيه« اصفهان است. پدرش »على« و مارش »حاجيه خانم« سواد مكتبى و قرآنى داشته‏اند و مصطفى همچون پدرش از نوجوانى، در زمين آباء و اجدادى‏اش كشاورزى كرده است. از همان دوران، دل خوشى از رژيم پهلوى نداشت. فقر و فساد رايج در مملكت را مى‏ديد و رنج مى‏كشيد. آمده بودند او را ببرند خدمت اجبارى. نمى‏رفت. - خدا لعنت كند رضاخان را. مگر زور است؟ خدمت براى ارتش او خيانت است.مقلد آيت‏الله خمينى بود و به شدت بر رژيم شاهنشاهى مى‏تاخت. مدتى از زادگاهش دور شد. - آبها كه از آسياب افتاد، برمى‏گردم. مدت‏ها از خانه و خانواده دور بود. در اين شهر و آن شهر، كارگرى مى‏كرد، اما تاب آن كه برگردد و زير پرچم پهلوى باشد را نداشت. بيست و چهار ساله بود كه دوستش »آقا جان« حاج آقا دهقانى را به او معرفى كرد. - خانواده با اصل و نسبى دارد. دخترش را خوب تربيت كرده، برو خواستگارى، برو كه به گمانم بختت توى همين خانواده باز شود. دست به دامن »خاله« شد تا »خورشيد« خانم را برايش خواستگارى كند. خاله خنديد. خوشحال مى‏شد از اين كه بتواند خواهرزاده‏اش را پاى سفره عقد بنشاند. رفت و ساعتى بعد با خبر خوش برگشت. - حاج آقا قبول كرد. راستى چه دختر خوب و نجيبى دارد. خدا را شكر كه اقبالت بلند بود و اين دختر نصيبت شد. خورشيد را به عقد او درآوردند، با بيست من جو »مهريه«. ساز و دهل و تنبك و دايره بود كه مى‏زدند و ان شاءالله مبارك مى‏خواندند. جهيزيه خورشيد را به خانه »حاج على نظام« پدر داماد آوردند و عروس با سلام و صلوات پاى به اتاق گوشه حياط كه داماد برايش ساخته بود، گذاشت. مصطفى به ياد آن روزها مى‏خندد. چين‏هاى صورتش عميق‏تر مى‏شود. - همين اتاق بود. البته بعدها به همت بچه‏هايم اينجا را بازسازى كرديم، ولى كلا اينجا خانه پدريم است. همين جا زندگى را شروع كرديم. شش سال بعد، اولين بچه‏مان »حسين« به دنيا آمد. محرم 1327 بود. اسم نوزاد را گذاشتيم »حسين«. چهار سال بعد »فاطمه« و بعد از او حسن، محمد، مجتبى، محمود و صديقه به دنيا آمدند. مصطفى درباره رفتارش با فرزندان مى‏گويد: »هر جا مى‏رفتم، همراه خودم مى‏بردمشان. مسجد، سر زمين يا كارگرى كه مى‏رفتم، همراهم بودند. خيلى خوب تربيت شدند. با غيرت و مؤمن و زحمتكش. »حاج خانم« كنار همسرش نشسته و مثل ما شنونده‏ى سخنان اوست، او متولد 1305 اهل روستاى فارفان است. مى‏گويد: »حاج آقا براى بچه‏ها پدر مهربانى بود. من خيلى كوچك بودم كه يتيم شدم. يادم نمى‏آيد، ولى مادرم مى‏گفت: آن قدر عقلت نمى‏رسيد كه سر خاك، گريه مى‏كردى و حلوا مى‏خواستى. چون پدرم را نديده بودم، از رفتارى كه حاج آقا با پسرهايم داشت، لذت مى‏بردم. مادرم رنج زيادى كشيد تا مرا بزرگ كرد. مى‏رفت صحرا براى كشاورزى. پانزده سال تنها زندگى كرد و بعدها همسر پدر شوهر من شد. يك پسر هم به دنيا آورد.« او از مشكلات دوران اوليه زندگى مشتركش مى‏گويد: »آب نداشتيم. تو حياط، چاه هم نداشتيم كه آب بكشيم. مى‏رفتيم لب جو آب مى‏آورديم، براى غذا پختن. لباس‏ها و ظرف‏ها را هم لب جوى آب مى‏شستيم. »خورشيد« با تشتى پر از لباس، دو كيلومتر راه مى‏پيمود تا به نهر برسد. سرما و گرما برايش معنا نداشت. آنچه اولويت داشت، كار بود و آنچه تا آخرين ساعات روز بايد به انجام مى‏رساند. در سوز زمستان، دست‏هايش از سرما به سرخى مى‏زد. بى‏حس مى‏شد، اما تا آخرين تكه لباس‏ها رامى‏شست و به خانه برمى‏گشت. نوك بينى و گونه‏هايش از شلتاق بادى كه هو مى‏كشيد، مى‏سوخت اما هيچ نمى‏گفت. لباس‏هاى شسته شده را توى طشت مى‏ريخت و با دست ديگر، كوزه پر آب را روى شانه نگه مى‏داشت. بايد براى ظهر، نان مى‏پخت تا وقتى مصطفى و پسرها از سر كار مى‏آيند، نان داغ تو آبگوشت تريد كنند و بخورند و او به صورت‏هاى خسته‏شان نگاه كند و بگويد: نوش‏جان. »خورشيد« از نان پختن در تنور هيزمى‏اش مى‏گويد و از اين كه آن روزها زندگى با همه سختى‏هايش لذت بخش بود و پر از لحظات خوش. - بچه‏ها دور تا دور سفره مى‏نشستند. هر كسى يك چيزى تعريف مى‏كرد. يكى از مدرسه‏اش، يكى از دوستش و يكى از سر كار. هر كدام مريض مى‏شدند، نذر امامزاده حسين كه مقبره‏اش تو »اژيه« است مى‏كردم. شله قلمكار مى‏پختم و به در و همسايه مى‏دادم. »محمد« سال 37 به دنيا آمد. بچه چهارمم بود و از همان نوزادى، زياد مريض مى‏شد. دكتر مى‏بردم. دارو مى‏خورد، اما دوباره با كوچكترين بادى كه به تنش مى‏خورد، مريض مى‏شد. نذر كردم بچه‏ام شفا بگيرد و تا زنده‏ام، آش برنج بپزم و نذر بدهم. همان سال، محمد خوب شد و تا وقت شهادتش آش نذرى مى‏دادم. حاج مصطفى از محمد خاطرات بسيارى دارد. با او كه دوازده، سيزده ساله بود، به كارگرى و بنايى مى‏رفت. محمد نمازش را سر وقت مى‏خواند و همه روزه‏هايش را مى‏گرفت، با كارگران ساختمانى سازش نداشت؛ چرا روزه‏خورى مى‏كنند. تو ملأ عام درست نيست. مصطفى دست مى‏كشيد رو موهاى سياه پسر. - سرت به كار خودت باشد باباجان. تو به فكر نماز و روزه‏ى خودت باش. با مردم چه كار دارى؟ و باز »محمد« سر حلال و حرام و روزه و نماز با كارگرها درگير مى‏شد. بچه‏ها دوره ابتدايى را در »اژيه« گذراندند و براى دوره راهنمايى به هرند مى‏رفتند كه نه كيلومتر دورتر بود. »مجتبى« هرازگاه دست به قلم مى‏برد. آنچه را در دل داشت، مى‏نوشت. آن روز موضوع انشاء »علم بهتر است يا ثروت« بود. دوستش »بمانعلى امينى« هم انشاء نوشته بود، اما آقاى معلم اشاره كرد به مجتبى. - نظام‏زاده انشايت را بخوان. او از نام و ياد خدا آغاز كرد. از رنج‏هايى كه مادر مى‏كشيد، گفت و از زحماتى كه پدر متحمل مى‏شد. از فقرى كه دامنگير همه اهالى »اژيه« بود و اگر سواد داشتند، براى رفع فقر، دست به كارى مى‏زدند. - من تصميم دارم درسم را بخوانم و تا پايان عمر معلمى كنم و به بچه‏ها ياد بدهم كه با فكر و انديشه درست مى‏توانند راحت‏تر و بهتر زندگى كنند. همه بچه‏ها ساكت شده بودند. آقاى معلم عينكش را برداشته بود و اشك از گوشه چشم‏هايش پاك مى‏كرد و »بمانعلى« بى‏صدا مى‏گريست. مجتبى هوش سرشارى داشت. او روزها كار مى‏كرد و شبانه درس مى‏خواند. به اهل بيت )ع( ارادت خاصى داشت و در مجالس مذهبى شركت مى‏كرد. بعد از ديپلم، در آزمون تربيت معلم، شركت كرد و پذيرفته شد. هميشه تسبيحى تو دستش بود و اشعارى را كه با پيروزى انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد. »محمود« از او كوچكتر بود و انگار نيمه ديگر مجتبى. باهوش و زيرك. مادر به ياد او كه مى‏افتد، به قاب عكس او روى ديوار مى‏نگرد. »شانزده سالش بود كه جنگ شروع شد. توى خانه مراسم دعاى توسل برپا مى‏كرد و با دوست‏هايش دعا مى‏كردند كه رزمنده‏ها پيروز شوند. روزهاى دوشنبه و جمعه تو خانه مراسم داشتيم. همان وقت‏ها بود كه حسين و حسن على رفتند و جبهه و مجروح شدند. آنها جانباز هستند، اما هيچ وقت پيگيرى نكردند، براى درصد گرفتن.« محمد از طرف جهادسازندگى رفته بود به مناطق محروم. كار مى‏كرد و درس مى‏داد كه شنيد »مجتبى« عازم عين‏خوش شده است. خبر شهادت او را در پنجم محرم سال 1361، به ما دادند. روستاى »اژيه« اولين شهيدش را تقديم اسلام كرده بود. محمد هم به جبهه رفت و پس از او محمود كه هنوز درس مى‏خواند، راهى منطقه شد. »مصطفى« پول مى‏داد به زنان روستايى تا براى رزمنده‏ها نان بپزند. مى‏فرستاد به منطقه جنوب و غرب. مى‏خواست برود جبهه. مى‏گفتند: حاجى! شما پنج تا پسرتان تو جبهه هستند. خودتان هم پشت جبهه فعاليت مى‏كنيد. لازم نيست برويد. سر تكان مى‏داد و ياد مجتبى دلش را به آتش مى‏كشيد. - چهار تا پسرهام تو جبهه‏اند. يكى‏شان تازه شهيد شده. مى‏گفت و تيره پشتش مى‏سوخت. در »مزار شهدا« مراسم دعا و زيارت عاشورا برگزار مى‏كرد تا هم دل خودش كه پدر اولين شهيد »اژيه« بود، آرام بگيرد و هم دل ديگر والدين شهدا. »محمد« يازدهم آبان همان سال در عمليات محرم به شهادت رسيد و به ديدار »مجتبى« شتافت. مصطفى صبورى مى‏كرد و خورشيد در عزاى پسرانش مى‏سوخت. - پسر بزرگ كردم كه داماديشان را ببينم. حالا هر دوشان مهمان اباعبدالله هستند و به آرزويشان رسيدند. مى‏گفت و حريف »محمود« نمى‏شد كه بماند و مرحم دل او و پدر باشد. او نيز در عمليات والفجر 4 در روز چهاردهم آبان ماه 1362 به آسمان‏ها پر كشيد. مصطفى امروز گلزار شهداى »اژيه« را به محلى براى دعا و برگزارى مراسم تبديل كرده و زحمات بسيارى براى باشكوه‏تر كردن آن كشيده است. او مستمرى را كه از بنياد شهيد مى‏گيرد، صرف امور خيريه و كمك به مستمندان مى‏كند و مسئول هيئت امناء روستا است.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما