محمد زارع توتستانی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاج محمد زارع توتستانى، پدر معظم شهيدان؛ »حسين« و »حسن«(
سال 1295 در محله عربها (اين محله به پشت مشهد معروف است) كاشان چشم به دنيا گشود. پدرش »على اكبر« كشاورزى بود و بخشى از درآمدش را صرف رسيدگى به فقرا مىكرد. مادرش »صاحب« به تربيت چهار پسر و تك دخترش مىپرداخت. در منزل نان مىپخت. محمد از ده سالگى همراه پدر به صيفى كارى مىرفت. او يك سال از دوره سربازىاش را در دوران رضاخان سپرى كرد، در زندان اوين. آن روز يكى از دكمههاى فرنچ او باز بود. سرگرد نقدى كه از همه سربازان، سان مىديد، با تغير به او نگاه كرد. اشارهاش به دكمه باز لباس بود.
- تو بازداشتى. بايد تا ستاد زندان اوين بدوى.
محمد يك فرسنگ و نيم را دويد و يك روز زندانى شد. او حقوق ارتش را كه ماهى هفت ريال و ده شاهى بود، پسانداز مىكرد. برگه پايان خدمتش را كه گرفت، خواست به پابوس امام رضا )ع( برود كه با مخالفت خانوادهاش روبهرو شد. ماند و يك سال بعد با »شوكت« كه دختر همسايه بود، ازدواج كرد. خاطرات آن روزها را كه در ذهنش تداعى مىشود.
- در مراسم عروسىمان، چادر شب را پر از نقل و نبات كردند وقتى عروس، »بله« را گفت، نان سنگك خشخاشى با سبزى به مهمانها داديم. من تو مجلس مىچرخيدم. طبقى تو دستم بود كه توى آن پر از نقل گشنيزى و لقمههاى نان و سبزى بود كه به مهمانها مىدادم.
»محمد« در زمينى كه پدر به او داده بود، صيفىكارى مىكرد و »شوكت« قالى مىبافت. سال 38 »على« اولين فرزند خانوادهى زارع به دنيا آمد. پس از او بتول، كبرى، حسين و حسن به جمع خانواده اضافه شدند. حسين بزرگتر كه شد، در كارخانه ريسندگى مشغول به كار شد و حسن و على به پدر در كشت و كار، كمك مىكردند. سال 52 محمد و همسرش به سفر حج رفتند.
- بين راه، ده ريال از پولم را گم كردم. مرد عربى با دستار سبز بر سر نزديك من آمد. سر را بالا گرفته بودم تا او را كه رشيد و چهارشانه بود، ببينم. از احوالم پرسيد و گفتم كه پولم را گم كردهام. بسته پولى به من داد. عقب عقب رفتم كه نگيرم. مرد با اصرار، پول را تو مشت من گذاشت. اسكناسها را شمردم. پنجاه تومان بود.
على، حسين و حسن بزرگ شده بودند و با هم به جلسات مىرفتند. اعلاميهها را حضرت امام و علماى ديگر را از دوستان خود مىگرفتند و تكثير مىكردند و تو خانههاى مردم مىانداختند. محمد از حادثه دوم شهريور 57 مىگويد: آن روز در شلوغى و راهپيمايى مردمى، على كه در شيراز بود، تصادف كرد و از دنيا رفت. آن قدر قلبم از اين حادثه درد آمده بود كه تا سالها طاقت ديدن عكس او را نداشتم. بعد از شروع جنگ، حسن كه چهارده سال بيشتر نداشت، داوطلبانه به جبهه رفت. هر بار كه مىرفت، به مادر قول مىداد بار آخرش باشد و باز هم
عهد مىشكست.
- جبهه مرا به طرف خود مىكشاند. نمىتوانم در شهر بمانم.
او در عمليات مختلفى شركت كرد تا اين كه بيست و سوم بهمن 64 در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد. پيكرش را به روستاى »كنگان« بوشهر بردند و او مانند مولايش امام حسن )ع( غريبانه به خاك سپرده شد. در وصيتنامهاش نوشته بود: دو ماه روزه قضا دارم. يك ديگ بزرگ نذر كردهام كه به هيئت مسلم بن عقيل بدهيد و پنج تومان به سيد سماور ساز كه زيرگذر كار مىكند، بدهيد.
مادر و پدر صبورانه داغ پسر را تحمل كردند و حسين كه در منطقه بود و از شهادت برادر خبر نداشت، نيامد. مادر دل آن را نداشت كه پسر را از شهادت برادرش مطلع كند. مىدانست كه شانههاى او، تاب سنگينى مصيبت را ندارد.
حاج محمد از خوش لباسى و شيك پوشى حسين تعريف مىكند.
- وقتى جايى بود، بوى عطر و ادكلنش تو فضا مىپيچيد. خيلى مرتب و اتو كشيده بود. از كوچه كه رد مىشد، همه به تماشايش مىايستادند، از بس كه خوشتيپ و خوشقد و قامت بود. من و حاج خانم دلتنگ او بوديم، اما نيامد تا خبرش را آورد. سه ماه بعد از شهادت حسن، او با همرزمانش رفته بود براى گرفتن درياچه نمك در فاو، گلولهاى به او اصابت كرده و باعث شهادتش شده بود. بدنش روى خاكريز مانده بود و آن شب وقتى بولدوزر به كار مىافتد، بدن او دو تكه مىشود. كمر به بالاى او را تشييع كردند و دو ماه بعد، پاره پاره بدنش را به كاشان آوردند و آن را در دارالسلام به خاك سپرديم.
محمد و همسرش هفتبار به سفر حج رفتند كه در سفر پايانىشان )سال 84( مادر شهيدان در روز عرفه بيمار شد و عيد قربان دار فانى را وداع گفت.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}