پنجعلی کاظمی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج پنجعلى كاظمى، پدر معظم شهيدان؛ »كرامتالله« و »محمد على«(
سال 1308 در »اسفه« شهرضا به دنيا آمد. پدرش »شكرالله« براى او شناسنامه نگرفته بود. كدخدا مىگفت: »شناسنامه پسرهاتان را كوچكتر بگيريد كه زود آنها را براى اجبارى نبرند.«
- پسر سوم خانواده كه به رحمت خدا رفت. شناسنامهاش را به من دادند. بنابراين سن شناسنامهاى من هفتاد و چهار سال است و همه من را به اسم »مصطفى« مىشناسند.
پدرش كشاورزى مىكرد، روى زمينهاى خودش و زمينهاى ديگران. گاو و گوسفند هم نگه مىداشت. مادرش »صفيه« در منزل كرباس مىبافت. او صاحب پنج پسر شده بود كه »پنجعلى« پسر سومش بود. در روستاى اسفه مدرسه نبود و بچههاى ده از نعمت سواد بىبهره مىماندند. پسرها از سنين پايين پابهپاى پدر، كشت و زرع مىكردند. دختران روستا هم تا قد مىكشيدند، هنوز نوجوان بودند كه به خانه بخت مىرفتند. پنجعلى پابهپاى پدر سر زمين كار مىكرد. بعدها همراه برادرانش به آبادان رفت و به فروش روغن پرداخت.
مدتى در آبادان ماند. بعد، به كويت مهاجرت كرد. در شركت »كديسى« كه مربوط به كارهاى ساختمانى بود، انباردار بود. با يك عراقى و مردى يمنى همكار بود. سعى مىكرد با آنها هم كلام نشود. پنجعلى از سال 1330 تا سه سال بعد از آن در كويت بود. روزى هفت روپيه معادل چهارده تومان حقوق مىگرفت. وقتى به ايران بازگشت، در آبادان مغازهاى اجاره كرد و شروع به فروش خواروبار كرد. درآمد خوبى عايدش مىشد. همان سال با دختر دايىاش »ماهرخ كاظمى« ازدواج كرد كه چهار سال از او كوچكتر بود. پدر همسرش شتردارى به نام »على« بود كه زمان كودكى ماهرخ فوت كرده بود. مادر ماهرخ با دشوارى بسيار فرزندانش را بزرگ كرده بود.
پنجعلى به ياد ايام خواستگارى و ازدواجش مىگويد: »من كويت بودم كه برادرهام رفتند خواستگارى دختردايى و او را برايم عقد كردند، با مهريه پنج هزار تومان. يك سال عقد كرده بوديم و وقتى به ايران برگشتيم، ازدواج كرديم. برادرم و مراد در تهران كار مىكرد. او با خانوادهاى تهرانى آشنا شده و از دخترشان خواستگارى كرده بود. مىخواست جشن بگيرد كه با عروسى من همزمان شد. هر دو در يك شب در تهران ازدواج كرديم.«
پنجعلى در تهران براى مادر و همسرش خانهاى تهيه كرد. آنها با هم زندگى مىكردند. او دوباره عازم كويت شد. همه دستمزدش را به ايران مىفرستاد و »مراد« قيم مادر بود. يك سال بعد مادر با ماهرخ به آبادان رفت. پنجعلى براى آنها خانهاى اجاره كرده بود. بعدها به ايران بازگشت. فرزند اولش در سال 1336 در شب عيد نيمه شعبان پا به عرصه وجود نهاد. هيچ كدام از برادرها صاحب فرزند نشده بودند و نوزاد كوچك نور چشم خانواده بود. گفتند: »اسم او را بگذاريم؛ كرامتالله. لطف خدا بود كه او را به خانواده كاظمى داد.«
پسر مدام بيمار مىشد و روز به روز لاغرتر، پنجعلى، او را شعبان صدا مىزد نذر كرد و از امام زمان )عج( خواست كه شفاى او را از خدا بگيرد. پس از او، امالبنين، مريم، آمنه و محمد على متولد شدند. صديقه و طاهره دوقلو هستند و بعد از آنها به دنيا آمدند. آخرين فرزند خانواده »صفورا« نام دارد.
»كرامتالله« بسيار باهوش بود. درس مىخواند و به خواهر و برادرهاى كوچكترش نيز كمك مىكرد. ديپلم رياضىاش را كه گرفت، به انزلى رفت و در پتروشيمى مشغول به كار شد. دو سال بعد در »صنايع ماشين سازى اراك« استخدام شد. مدتى بعد، دوباره از پتروشيمى براى او دعوتنامه فرستادند و به ناچار دوباره به پتروشيمى برگشت. با دوستانش از فعالان و مبارزان پيش از انقلاب بود. به واسطه اختلاف سنى ده سالهاش با محمد على، با او جدا از رابطه برادرانه، ارتباط مراد و مريدى داشت.
پنجعلى كه تلاش مداوم و رفت و آمدهاى او را مىديد، گاه از سر دلسوزى به چشمهاى سرخ از بىخوابىهاى شبانهاش نگاه مىكرد.
- يك قدرى بخواب پسرم.
كرامت، نگاه از او مىدزديد و گاهى هم با او مزاح مىكرد.
- همين كه شماها خوابيديد و »پهلوى« را به ما مسلط كرديد و اختيارمان افتاده دست بختيار، كافى است.
با صداى بلند نمىگفت، اما غرولند زير لبىاش را هم ماهرخ مىشنيد و هم پنجعلى.
او بعد از شروع جنگ، عازم جبهه جنوب شد. دو سال در منطقه بود. به اصرار مادر، به خواستگارى دختر عمويش رفت و او را به عقد خود درآورد. دوباره به منطقه رفت. مادر در عجب مانده بود كه چطور با اين ترفند هم نتوانست او را پايبند كند. پسرى را كه با تلاش و نذر و نياز تا بيست و پنج سالگى محافظت كرده بود، ديگر نمىتوانست پهلوى خودش نگه دارد. او در عمليات رمضان در بيست و نهم مرداد ماه سال 1361 در جبهه كوشك به شهادت رسيد.
او در وصيتنامهاش نوشته بود: »وصيت من به خانوادهام اين است كه مبادا در شهادت من گريه كنيد. اگر مىشد، مىگفتم در اين سعادت عظيم براى من جشن بگيريد. مادرم، اگر از فراق من دل گرفته شدى، به ياد زينب و على اكبر بيفت و براى مظلوميت اين عزيزان گريه كن. در مراسم روضه امام حسين )ع( شركت كن و اين عزيزان را فراموش نكن. پدرم، حرف آخر حسين )ع( را به ياد بياور كه در عصر خونين عاشورا نسل امروز اسلام را به يارى مىطلبيد. از خدا طلب كن كه اين شهيد را از شما بپذيرد. خمس اموالى كه از من به جا مانده، بپردازيد. با بقيه آن، دو سال نماز و دو ماه روزه اجير كنيد.
بقيه هر چقدر ماند، تعلق به خودتان دارد. مايلم من را كنار ديگر برادران شهيدم به خاكم بسپاريد. اما اگر جاى ديگرى را در نظر داشته باشيد، مخالف نيستم. هر كجا كه مايليد، من را به خاك بسپاريد. من را حلال كنيد. و از بستگان حلاليت طلب كنيد. آنها كه حقى بر من دارند يا رنجشى از من ديدهاند، از دوستان و سايرين مىخواهم من را ببخشند.«
محمد على به ظاهر با غم فقدان برادر كنار آمده بود. او پانزده سال بيشتر نداشت. بعد از كرامت، او تنها پسر خانواده كاظمى بود و اگر قرار بود جاى برادر را در جبهه پر كند، بايد مقابل پدر و مادر مىايستاد. گفت كه قصد دارد داوطلبانه به جبهه برود. مادر خيره نگاهش كرد و پدر هيچ نگفت. اصرار محمد على و جديتش را كه ديد، اخم به پيشانى آورد.
- درست را بخوان. حالا پانزده سال بيشتر ندارى. وقت جبهه رفتنت نيست. محمد على زبان به كام گرفت. چند روز بعد كه از مدرسه به خانه برگشت، پنجعلى دانست كه او به جبهه رفته است. هر بار نامه مىنوشت و تلفن مىزد كه »اگر اين بار برگردم، مىمانم پيشتان.«
اما دوباره به مرخصى مىآمد و مرغ سركنده را مىمانست كه تاب ماندن ندارد. عهد مىشكست و مىرفت. نامه نوشته بود كه »دو قطعه عكس و فتوكپى شناسنامهام را برايم پست كنيد. مىخواهند كارت پايان خدمتم را بدهند.«
مادر برايش فرستاد. پسر خاله پنجعلى به شهادت رسيده بود. رفته بودند تهران براى خاكسپارى و تشييع پيكر او. نگاهها غريب و مشكوك بود. از هر سو زمزمهاى شنيده مىشد. پنجعلى رو به ماهرخ كرد.
- طورى شده؟ چرا اين طورى ما را نگاه مىكنند. انگار مىخواهند چيزى بگويند و مىترسند.
ماهرخ مثل هميشه صبور و آرام دندان بر لب گذاشت و هيچ نگفت. از تهران كه برگشتند، دوست محمد على آمد جلو در.
- حمله تمام شده، اما خبرى از محمد نيست. خيلى گشتم دنبالش.
همين جملهها كافى بود كه كمر پدر زير بار مصيبت از راه رسيده تا شود.
به جست و جو پرداخت، خبرى از محمد على نبود. او در نوزدهم دى ماه سال 1365 در شلمچه مفقود شده بود. هشت سال چشم انتظارى، ماهرخ را جان به لب كرد. خواب ديد كرامت با لباس پاسدارى به ديدارش آمده است. كارتنى را جلو در گذاشته و مىگويد: »محمد آمده تا امتحانش را بدهد.«
ماهرخ دستپاچه شد و گفت: »آدرس بده تا بيايد.«
پلك كه باز كرد، هنوز هوا روشن نشده بود. دلش گواهى مىداد كه پسر را خواهند آورد. آن روز در اخبار تلويزيون خبر تشييع پيكر هشتصد شهيد را اعلام كردند. محمد على نيز بين آنها بود. پدر و مادر صبورانه و در يك مراسم باشكوه، او را تشييع كردند و در شهرضا به خاك سپردند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}