سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

پنجعلی کاظمی

پنجعلی کاظمی
حاج پنجعلى كاظمى، پدر معظم شهيدان؛ »كرامت‏الله« و »محمد على«( سال 1308 در »اسفه« شهرضا به دنيا آمد. پدرش »شكرالله« براى او شناسنامه نگرفته بود. كدخدا مى‏گفت: »شناسنامه پسرهاتان را كوچكتر بگيريد كه زود آنها را براى اجبارى نبرند.« - پسر سوم خانواده كه به رحمت خدا رفت. شناسنامه‏اش را به من دادند. بنابراين سن شناسنامه‏اى من هفتاد و چهار سال است و همه من را به اسم »مصطفى« مى‏شناسند. پدرش كشاورزى مى‏كرد، روى زمين‏هاى خودش و زمين‏هاى ديگران. گاو و گوسفند هم نگه مى‏داشت. مادرش »صفيه« در منزل كرباس مى‏بافت. او صاحب پنج پسر شده بود كه »پنجعلى« پسر سومش بود. در روستاى اسفه مدرسه نبود و بچه‏هاى ده از نعمت سواد بى‏بهره مى‏ماندند. پسرها از سنين پايين پابه‏پاى پدر، كشت و زرع مى‏كردند. دختران روستا هم تا قد مى‏كشيدند، هنوز نوجوان بودند كه به خانه بخت مى‏رفتند. پنجعلى پابه‏پاى پدر سر زمين كار مى‏كرد. بعدها همراه برادرانش به آبادان رفت و به فروش روغن پرداخت. مدتى در آبادان ماند. بعد، به كويت مهاجرت كرد. در شركت »كديسى« كه مربوط به كارهاى ساختمانى بود، انباردار بود. با يك عراقى و مردى يمنى همكار بود. سعى مى‏كرد با آنها هم كلام نشود. پنجعلى از سال 1330 تا سه سال بعد از آن در كويت بود. روزى هفت روپيه معادل چهارده تومان حقوق مى‏گرفت. وقتى به ايران بازگشت، در آبادان مغازه‏اى اجاره كرد و شروع به فروش خواروبار كرد. درآمد خوبى عايدش مى‏شد. همان سال با دختر دايى‏اش »ماهرخ كاظمى« ازدواج كرد كه چهار سال از او كوچكتر بود. پدر همسرش شتردارى به نام »على« بود كه زمان كودكى ماهرخ فوت كرده بود. مادر ماهرخ با دشوارى بسيار فرزندانش را بزرگ كرده بود. پنجعلى به ياد ايام خواستگارى و ازدواجش مى‏گويد: »من كويت بودم كه برادرهام رفتند خواستگارى دختردايى و او را برايم عقد كردند، با مهريه پنج هزار تومان. يك سال عقد كرده بوديم و وقتى به ايران برگشتيم، ازدواج كرديم. برادرم و مراد در تهران كار مى‏كرد. او با خانواده‏اى تهرانى آشنا شده و از دخترشان خواستگارى كرده بود. مى‏خواست جشن بگيرد كه با عروسى من همزمان شد. هر دو در يك شب در تهران ازدواج كرديم.« پنجعلى در تهران براى مادر و همسرش خانه‏اى تهيه كرد. آنها با هم زندگى مى‏كردند. او دوباره عازم كويت شد. همه دستمزدش را به ايران مى‏فرستاد و »مراد« قيم مادر بود. يك سال بعد مادر با ماهرخ به آبادان رفت. پنجعلى براى آنها خانه‏اى اجاره كرده بود. بعدها به ايران بازگشت. فرزند اولش در سال 1336 در شب عيد نيمه شعبان پا به عرصه وجود نهاد. هيچ كدام از برادرها صاحب فرزند نشده بودند و نوزاد كوچك نور چشم خانواده بود. گفتند: »اسم او را بگذاريم؛ كرامت‏الله. لطف خدا بود كه او را به خانواده كاظمى داد.« پسر مدام بيمار مى‏شد و روز به روز لاغرتر، پنجعلى، او را شعبان صدا مى‏زد نذر كرد و از امام زمان )عج( خواست كه شفاى او را از خدا بگيرد. پس از او، ام‏البنين، مريم، آمنه و محمد على متولد شدند. صديقه و طاهره دوقلو هستند و بعد از آنها به دنيا آمدند. آخرين فرزند خانواده »صفورا« نام دارد. »كرامت‏الله« بسيار باهوش بود. درس مى‏خواند و به خواهر و برادرهاى كوچكترش نيز كمك مى‏كرد. ديپلم رياضى‏اش را كه گرفت، به انزلى رفت و در پتروشيمى مشغول به كار شد. دو سال بعد در »صنايع ماشين سازى اراك« استخدام شد. مدتى بعد، دوباره از پتروشيمى براى او دعوتنامه فرستادند و به ناچار دوباره به پتروشيمى برگشت. با دوستانش از فعالان و مبارزان پيش از انقلاب بود. به واسطه اختلاف سنى ده ساله‏اش با محمد على، با او جدا از رابطه برادرانه، ارتباط مراد و مريدى داشت. پنجعلى كه تلاش مداوم و رفت و آمدهاى او را مى‏ديد، گاه از سر دلسوزى به چشم‏هاى سرخ از بى‏خوابى‏هاى شبانه‏اش نگاه مى‏كرد. - يك قدرى بخواب پسرم. كرامت، نگاه از او مى‏دزديد و گاهى هم با او مزاح مى‏كرد. - همين كه شماها خوابيديد و »پهلوى« را به ما مسلط كرديد و اختيارمان افتاده دست بختيار، كافى است. با صداى بلند نمى‏گفت، اما غرولند زير لبى‏اش را هم ماهرخ مى‏شنيد و هم پنجعلى. او بعد از شروع جنگ، عازم جبهه جنوب شد. دو سال در منطقه بود. به اصرار مادر، به خواستگارى دختر عمويش رفت و او را به عقد خود درآورد. دوباره به منطقه رفت. مادر در عجب مانده بود كه چطور با اين ترفند هم نتوانست او را پايبند كند. پسرى را كه با تلاش و نذر و نياز تا بيست و پنج سالگى محافظت كرده بود، ديگر نمى‏توانست پهلوى خودش نگه دارد. او در عمليات رمضان در بيست و نهم مرداد ماه سال 1361 در جبهه كوشك به شهادت رسيد. او در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »وصيت من به خانواده‏ام اين است كه مبادا در شهادت من گريه كنيد. اگر مى‏شد، مى‏گفتم در اين سعادت عظيم براى من جشن بگيريد. مادرم، اگر از فراق من دل گرفته شدى، به ياد زينب و على اكبر بيفت و براى مظلوميت اين عزيزان گريه كن. در مراسم روضه امام حسين )ع( شركت كن و اين عزيزان را فراموش نكن. پدرم، حرف آخر حسين )ع( را به ياد بياور كه در عصر خونين عاشورا نسل امروز اسلام را به يارى مى‏طلبيد. از خدا طلب كن كه اين شهيد را از شما بپذيرد. خمس اموالى كه از من به جا مانده، بپردازيد. با بقيه آن، دو سال نماز و دو ماه روزه اجير كنيد. بقيه هر چقدر ماند، تعلق به خودتان دارد. مايلم من را كنار ديگر برادران شهيدم به خاكم بسپاريد. اما اگر جاى ديگرى را در نظر داشته باشيد، مخالف نيستم. هر كجا كه مايليد، من را به خاك بسپاريد. من را حلال كنيد. و از بستگان حلاليت طلب كنيد. آنها كه حقى بر من دارند يا رنجشى از من ديده‏اند، از دوستان و سايرين مى‏خواهم من را ببخشند.« محمد على به ظاهر با غم فقدان برادر كنار آمده بود. او پانزده سال بيشتر نداشت. بعد از كرامت، او تنها پسر خانواده كاظمى بود و اگر قرار بود جاى برادر را در جبهه پر كند، بايد مقابل پدر و مادر مى‏ايستاد. گفت كه قصد دارد داوطلبانه به جبهه برود. مادر خيره نگاهش كرد و پدر هيچ نگفت. اصرار محمد على و جديتش را كه ديد، اخم به پيشانى آورد. - درست را بخوان. حالا پانزده سال بيشتر ندارى. وقت جبهه رفتنت نيست. محمد على زبان به كام گرفت. چند روز بعد كه از مدرسه به خانه برگشت، پنجعلى دانست كه او به جبهه رفته است. هر بار نامه مى‏نوشت و تلفن مى‏زد كه »اگر اين بار برگردم، مى‏مانم پيشتان.« اما دوباره به مرخصى مى‏آمد و مرغ سركنده را مى‏مانست كه تاب ماندن ندارد. عهد مى‏شكست و مى‏رفت. نامه نوشته بود كه »دو قطعه عكس و فتوكپى شناسنامه‏ام را برايم پست كنيد. مى‏خواهند كارت پايان خدمتم را بدهند.« مادر برايش فرستاد. پسر خاله پنجعلى به شهادت رسيده بود. رفته بودند تهران براى خاكسپارى و تشييع پيكر او. نگاه‏ها غريب و مشكوك بود. از هر سو زمزمه‏اى شنيده مى‏شد. پنجعلى رو به ماهرخ كرد. - طورى شده؟ چرا اين طورى ما را نگاه مى‏كنند. انگار مى‏خواهند چيزى بگويند و مى‏ترسند. ماهرخ مثل هميشه صبور و آرام دندان بر لب گذاشت و هيچ نگفت. از تهران كه برگشتند، دوست محمد على آمد جلو در. - حمله تمام شده، اما خبرى از محمد نيست. خيلى گشتم دنبالش. همين جمله‏ها كافى بود كه كمر پدر زير بار مصيبت از راه رسيده تا شود. به جست و جو پرداخت، خبرى از محمد على نبود. او در نوزدهم دى ماه سال 1365 در شلمچه مفقود شده بود. هشت سال چشم انتظارى، ماهرخ را جان به لب كرد. خواب ديد كرامت با لباس پاسدارى به ديدارش آمده است. كارتنى را جلو در گذاشته و مى‏گويد: »محمد آمده تا امتحانش را بدهد.« ماهرخ دستپاچه شد و گفت: »آدرس بده تا بيايد.« پلك كه باز كرد، هنوز هوا روشن نشده بود. دلش گواهى مى‏داد كه پسر را خواهند آورد. آن روز در اخبار تلويزيون خبر تشييع پيكر هشتصد شهيد را اعلام كردند. محمد على نيز بين آنها بود. پدر و مادر صبورانه و در يك مراسم باشكوه، او را تشييع كردند و در شهرضا به خاك سپردند.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما