زهرا طوقیانی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم زهرا طوقيانى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »حسين«،»محمد على« و »رضا« و جانبازان »محمود« و »قنبر« سبكتكين(
هفتاد و چهار سال قبل در زرين شهر به دنيا آمد. پدرش »حسن« دامدار عشاير بود. براى ييلاق به چهارمحال و بختيارى مىرفتند و براى قشلاق به شيراز. او دو دختر و سه پسر داشت و زهرا فرزند چهارمش بود. در زندگى عشايرى، بچهها خيلى زود شيوهى بزرگترها را در پيش مىگيرند و بزرگ مىشوند. كار و تلاش براى امرار معاش و كشاورزى و گلهدارى از همان دهه اول زندگى آنان آغاز مىشود و »زهرا« از اين قاعده مستثنى نبود. او با ريسيدن نخ و زدن مشك و دوغ و كشك، به مادر كمك مىكرد. شانزده ساله بود كه جانعلى به خواستگارىاش آمد كه پدر و مادرش سالها قبل دار فانى را وداع گفته بودند. او مردى بيست و شش ساله و خودساخته بود. با اين حال »حاج حسن« فرصتى خواست تا به ازدواج دختر بينديشد. خواستگار ديگرى آمد. به خانواده »جانعلى« خبر دادند و آنها دستپاچه و مضطرب به خواستگارى مجدد آمدند.
- آن روز از ترس اين كه من را براى خواستگار ديگرى، نشان كنند؛ صبح، خواهرزاده »جانعلى« آمد و شب، عدهاى از فاميلهايش!
»حاج حسن« پذيرفت كه با يك دانگ خانه و چهارصد تومان مهريه، دخترش را به مردى بدهد كه كارش شتردارى بود. او از كهكيلويه و بويراحمد، زغال مىآورد و به مردم مىفروخت و از اصفهان، اجناس را براى فروش به آن جا مىبرد. نامزد كردند. شهربانى در پى او بود تا او را به خدمت اجبارى نظام وظيفه ببرد. مأمورها به در خانه مىآمدند تا او را ببرند. سرانجام صد تومان پرداخت و برگه معافيت از خدمت را گرفت.
عروسى با ساز و دهل انجام شد. »زهرا« به خانهاى رفت كه از پدرشوهر مرحومش به فرزندانش ارث رسيده بود. آبى كه از چاه مىكشيدند، شور بود. »زهرا« آب آشاميدنى را از رودخانه كه قدرى دورتر از منازل مسكونى بود، مىآورد و از آب چاه براى نظافت و شست و شو استفاده مىكرد. هيزم جمع مىكرد براى كرسى، توى منزل ريسندگى مىكرد و در نگهدارى از دام و دوشيدن شير به كمك مردش مىرفت.
يك سال پس از ازدواج پسرش »قربانعلى« به دنيا آمد كه در چهارماهگى بيمار شد و از دنيا رفت. پس از او فاطمه، كبرى، اكبر، محمد على، قنبر، حسين، رضا، محمود و خديجه به دنيا آمدند. »جانعلى« براى دامدارى به مناطق اطراف مىرفت. زهرا هم يك فرزندش را بغل مىگرفت و ديگرى را روى دوش و بقيه به دنبالش روانه مىشدند تا پيش مردم بروند.
- چند ماه به چند ماه حاجى را نمىديديم. اكبر از هفت سالگى با او مىرفت. گريه مىكردم. هم دلتنگش بودم و هم اين كه دلم برايش مىسوخت. دوست داشتم بچهام درس بخواند و باسواد شود. اما حاجى قبول نمىكرد. خرج بالا و بچه زياد دمار از روزگارمان درآورده بود.
»زهرا« از دوران جوانىاش كه مىگويد، غمى توى نگاهش
مىنشيند. او همه دورههاى باردارى را به تنهايى سپرى كرده و همسرش هيچگاه سر زايمان فرزندانش كنار او نبوده است.
- فقط سر محمود كه رفتيم قشلاق شيراز، حاجى بالاى سرمان بود. يك بار »محمد على« خيلى بيمار شد. او را سوار الاغ كردم. رفتيم پيش دكتر افتخارى كه هنوز هم در همين زرينشهر زندگى مىكند. دكتر دارو داد و بچه تا نيمهشب، حالش بهتر شد.
پس از او »قنبر« كه به شدت تب كرد. درد نداشت، اما عرق مىكرد و تب او را به حال اغما مىكشاند. زهرا او را به دكتر رساند. دكتر به نوزاد كه بىحال رو دستهاى مادر افتاده بود، نگاه كرد. درجه حرارت را زير زبان او گذاشت. نبض او را گرفت.
دكتر پرسيد: »چند تا بچه دارى؟«
روى صحبتش با زهرا بود. زهرا جواب داد: »چند تاى ديگر دارم پنج شش تا...«
دكتر عينكش را روى بينى جابهجا كرد.
- فكر نمىكنم عمر اين بچهات به دنيا باشد. كل بدنش عفونت كرده.
دارو نوشت و زهرا دستپاچه و گريان داروهاى فرزند بيمارش را گرفت. به خانه كه رسيد، به در خانه آقاى نوربخش رفت.
- تو را به خدا بيا آمپولهاى اين بچه را بزن.
»نوربخش« كيسه داروها را نگاه كرد.
- مگر اين بچه چهش است كه اين همه دارو براش نوشته؟
از غروب شروع به تزريق آنتىبيوتيكها كرد. صبح روز بعد، »زهرا« به امامزاده »سيد ميرمراد على« رفت. نذر كرد كه شفاى فرزندش را بگيرد. به خانه كه برگشت، تب »قنبر« سرد شده و آرام خوابيده بود. »جانعلى« داشت گوشه اتاق نماز شكر مىخواند.
جنگ كه شروع شد، محمد على، قنبر، حسين، رضا و محمود به جبهه رفتند. يكباره خانه پر جمعيت، خلوت شد. جاى خالى بچهها، خانه را آوار مىكرد و تو سر جانعلى و همسرش مىكوبيد.
گفته بود: »اقلا يكى دو تا برويد و بقيه بمانيد. به نوبت هر بار يكى دو نفرتان برود. اين طورى خيلى به من سخت مىگذرد. جاى خالىتان من را آشفته مىكند.«
بچهها خنديده بودند.
- مزهاش به همين است كه پنج برادر از خانواده »سبكتكين« در جبهه باشند و منطقه را قرق كنند.
به قد و بالاشان كه نگاه مىكرد، قلبش لبريز از شادى مىشد. جانعلى هم براى سركشى به آنها به منطقه مىرفت. از آنها سر
و سراغى مىگرفت و برمىگشت تا آن كه حسين بيست و چهارم ارديبهشت ماه سال 1361 در عمليات آزادسازى خرمشهر به شهادت رسيد. او بيست ساله بود و سال آخر دبيرستان را مىخواند كه عازم جبهه شد. او در فرازى از وصيتنامهاش نوشته بود: »مبادا كه كار مسئولين نظام فقد كاغذبازى و شعار باشد. بايد سعى كنند در راه خدا و براى حفاظت از خون شهدا به وضع اين مردم مستضعف برسند. بايد ملت را به آرزويشان كه برافراشتن پرچم توحيد و نابودى ظالمان است، برسانند.«
»محمدعلى« كه ازدواج كرده بود و يك فرزند داشت، هميشه در دعاهايش مىگفت: »خدايا تا سر حد شهادت دست از يارى امام برنخواهيم داشت. از مال و جان خود در راه تو مىگذرم و همان طورى كه فرمودهاى جان و مال مؤمنان را به بهاى بهشت خريدارى مىكنى، به من بهشت جاويدان را عطا بفرما.«
او بيست و هشتم مهرماه سال 1362 در مريوان به شهادت رسيد. قنبر و محمود نيز بر اثر اصابت تركش جانباز شدند. رضا مانده بود كه اسمش ورد زبان مادر بود. مىگفت: »بس است ديگر برادرهايت كه پر كشيدند. تو هم برگرد. مگر قرار نيست كه من آسايش داشته باشم و بدون نگرانى زندگى كنم؟«
رضا مىخنديد.
- مادر بايد ببينى چه طور مىشود در پيشگاه خدا و در جهان آخرت، رستگار باشيم؟ اين مسائل دنيايى بالاخره حل مىشود.
كم غذا مىخورد. لباسهايش را مرتب نگه مىداشت تا كمتر مجبور به خريد لباس شود. او معاون گردان در تيپ قمر بنى هاشم بود كه يازدهم بهمن ماه سال 1364 در والفجر هشت به شهادت رسيد.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}