سه‌شنبه، 30 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

زهرا طوقیانی

زهرا طوقیانی
حاجيه خانم زهرا طوقيانى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »حسين«،»محمد على« و »رضا« و جانبازان »محمود« و »قنبر« سبكتكين( هفتاد و چهار سال قبل در زرين شهر به دنيا آمد. پدرش »حسن« دامدار عشاير بود. براى ييلاق به چهارمحال و بختيارى مى‏رفتند و براى قشلاق به شيراز. او دو دختر و سه پسر داشت و زهرا فرزند چهارمش بود. در زندگى عشايرى، بچه‏ها خيلى زود شيوه‏ى بزرگترها را در پيش مى‏گيرند و بزرگ مى‏شوند. كار و تلاش براى امرار معاش و كشاورزى و گله‏دارى از همان دهه اول زندگى آنان آغاز مى‏شود و »زهرا« از اين قاعده مستثنى نبود. او با ريسيدن نخ و زدن مشك و دوغ و كشك، به مادر كمك مى‏كرد. شانزده ساله بود كه جانعلى به خواستگارى‏اش آمد كه پدر و مادرش سالها قبل دار فانى را وداع گفته بودند. او مردى بيست و شش ساله و خودساخته بود. با اين حال »حاج حسن« فرصتى خواست تا به ازدواج دختر بينديشد. خواستگار ديگرى آمد. به خانواده »جانعلى« خبر دادند و آنها دستپاچه و مضطرب به خواستگارى مجدد آمدند. - آن روز از ترس اين كه من را براى خواستگار ديگرى، نشان كنند؛ صبح، خواهرزاده »جانعلى« آمد و شب، عده‏اى از فاميل‏هايش! »حاج حسن« پذيرفت كه با يك دانگ خانه و چهارصد تومان مهريه، دخترش را به مردى بدهد كه كارش شتردارى بود. او از كهكيلويه و بويراحمد، زغال مى‏آورد و به مردم مى‏فروخت و از اصفهان، اجناس را براى فروش به آن جا مى‏برد. نامزد كردند. شهربانى در پى او بود تا او را به خدمت اجبارى نظام وظيفه ببرد. مأمورها به در خانه مى‏آمدند تا او را ببرند. سرانجام صد تومان پرداخت و برگه معافيت از خدمت را گرفت. عروسى با ساز و دهل انجام شد. »زهرا« به خانه‏اى رفت كه از پدرشوهر مرحومش به فرزندانش ارث رسيده بود. آبى كه از چاه مى‏كشيدند، شور بود. »زهرا« آب آشاميدنى را از رودخانه كه قدرى دورتر از منازل مسكونى بود، مى‏آورد و از آب چاه براى نظافت و شست و شو استفاده مى‏كرد. هيزم جمع مى‏كرد براى كرسى، توى منزل ريسندگى مى‏كرد و در نگهدارى از دام و دوشيدن شير به كمك مردش مى‏رفت. يك سال پس از ازدواج پسرش »قربانعلى« به دنيا آمد كه در چهارماهگى بيمار شد و از دنيا رفت. پس از او فاطمه، كبرى، اكبر، محمد على، قنبر، حسين، رضا، محمود و خديجه به دنيا آمدند. »جانعلى« براى دامدارى به مناطق اطراف مى‏رفت. زهرا هم يك فرزندش را بغل مى‏گرفت و ديگرى را روى دوش و بقيه به دنبالش روانه مى‏شدند تا پيش مردم بروند. - چند ماه به چند ماه حاجى را نمى‏ديديم. اكبر از هفت سالگى با او مى‏رفت. گريه مى‏كردم. هم دلتنگش بودم و هم اين كه دلم برايش مى‏سوخت. دوست داشتم بچه‏ام درس بخواند و باسواد شود. اما حاجى قبول نمى‏كرد. خرج بالا و بچه زياد دمار از روزگارمان درآورده بود. »زهرا« از دوران جوانى‏اش كه مى‏گويد، غمى توى نگاهش مى‏نشيند. او همه دوره‏هاى باردارى را به تنهايى سپرى كرده و همسرش هيچ‏گاه سر زايمان فرزندانش كنار او نبوده است. - فقط سر محمود كه رفتيم قشلاق شيراز، حاجى بالاى سرمان بود. يك بار »محمد على« خيلى بيمار شد. او را سوار الاغ كردم. رفتيم پيش دكتر افتخارى كه هنوز هم در همين زرين‏شهر زندگى مى‏كند. دكتر دارو داد و بچه تا نيمه‏شب، حالش بهتر شد. پس از او »قنبر« كه به شدت تب كرد. درد نداشت، اما عرق مى‏كرد و تب او را به حال اغما مى‏كشاند. زهرا او را به دكتر رساند. دكتر به نوزاد كه بى‏حال رو دست‏هاى مادر افتاده بود، نگاه كرد. درجه حرارت را زير زبان او گذاشت. نبض او را گرفت. دكتر پرسيد: »چند تا بچه دارى؟« روى صحبتش با زهرا بود. زهرا جواب داد: »چند تاى ديگر دارم پنج شش تا...« دكتر عينكش را روى بينى جابه‏جا كرد. - فكر نمى‏كنم عمر اين بچه‏ات به دنيا باشد. كل بدنش عفونت كرده. دارو نوشت و زهرا دستپاچه و گريان داروهاى فرزند بيمارش را گرفت. به خانه كه رسيد، به در خانه آقاى نوربخش رفت. - تو را به خدا بيا آمپول‏هاى اين بچه را بزن. »نوربخش« كيسه داروها را نگاه كرد. - مگر اين بچه چه‏ش است كه اين همه دارو براش نوشته؟ از غروب شروع به تزريق آنتى‏بيوتيك‏ها كرد. صبح روز بعد، »زهرا« به امامزاده »سيد ميرمراد على« رفت. نذر كرد كه شفاى فرزندش را بگيرد. به خانه كه برگشت، تب »قنبر« سرد شده و آرام خوابيده بود. »جانعلى« داشت گوشه اتاق نماز شكر مى‏خواند. جنگ كه شروع شد، محمد على، قنبر، حسين، رضا و محمود به جبهه رفتند. يكباره خانه پر جمعيت، خلوت شد. جاى خالى بچه‏ها، خانه را آوار مى‏كرد و تو سر جانعلى و همسرش مى‏كوبيد. گفته بود: »اقلا يكى دو تا برويد و بقيه بمانيد. به نوبت هر بار يكى دو نفرتان برود. اين طورى خيلى به من سخت مى‏گذرد. جاى خالى‏تان من را آشفته مى‏كند.« بچه‏ها خنديده بودند. - مزه‏اش به همين است كه پنج برادر از خانواده »سبكتكين« در جبهه باشند و منطقه را قرق كنند. به قد و بالاشان كه نگاه مى‏كرد، قلبش لبريز از شادى مى‏شد. جانعلى هم براى سركشى به آنها به منطقه مى‏رفت. از آنها سر و سراغى مى‏گرفت و برمى‏گشت تا آن كه حسين بيست و چهارم ارديبهشت ماه سال 1361 در عمليات آزادسازى خرمشهر به شهادت رسيد. او بيست ساله بود و سال آخر دبيرستان را مى‏خواند كه عازم جبهه شد. او در فرازى از وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »مبادا كه كار مسئولين نظام فقد كاغذبازى و شعار باشد. بايد سعى كنند در راه خدا و براى حفاظت از خون شهدا به وضع اين مردم مستضعف برسند. بايد ملت را به آرزويشان كه برافراشتن پرچم توحيد و نابودى ظالمان است، برسانند.« »محمدعلى« كه ازدواج كرده بود و يك فرزند داشت، هميشه در دعاهايش مى‏گفت: »خدايا تا سر حد شهادت دست از يارى امام برنخواهيم داشت. از مال و جان خود در راه تو مى‏گذرم و همان طورى كه فرموده‏اى جان و مال مؤمنان را به بهاى بهشت خريدارى مى‏كنى، به من بهشت جاويدان را عطا بفرما.« او بيست و هشتم مهرماه سال 1362 در مريوان به شهادت رسيد. قنبر و محمود نيز بر اثر اصابت تركش جانباز شدند. رضا مانده بود كه اسمش ورد زبان مادر بود. مى‏گفت: »بس است ديگر برادرهايت كه پر كشيدند. تو هم برگرد. مگر قرار نيست كه من آسايش داشته باشم و بدون نگرانى زندگى كنم؟« رضا مى‏خنديد. - مادر بايد ببينى چه طور مى‏شود در پيشگاه خدا و در جهان آخرت، رستگار باشيم؟ اين مسائل دنيايى بالاخره حل مى‏شود. كم غذا مى‏خورد. لباس‏هايش را مرتب نگه مى‏داشت تا كمتر مجبور به خريد لباس شود. او معاون گردان در تيپ قمر بنى هاشم بود كه يازدهم بهمن ماه سال 1364 در والفجر هشت به شهادت رسيد.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما