اسماعیل مسجدی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج اسماعيل مسجدى نوشآبادى، پدر معظم شهيدان؛ »عباس« و »اصغر« و جانباز 70 درصد(
هفتاد و دو سال قبل در »نوشآباد« به دنيا آمد. پدرش، »احمد« دشتبان بود و مسئوليت كشاورزانى را كه روى زمين كار مىكردند، بر عهده داشت. »اسماعيل« تك پسر و آخرين فرزند خانواده، وقتى شش ماهه بود پدرش را از دست داد. او دو خواهر بزرگتر از خودش داشت. چهار سال بعد، مادرش با مردى شتردار ازدواج كرد. اسماعيل از ناپدرىاش خاطرات تلخى در ذهن دارد.
- گاهى من را تنهايى مىفرستاد كه بارها را تحويل بگيرم و به شخص ديگرى تحويل بدهم. يك روز داشتم بار نمك مىبردم. بايد از كنار پرتگاهى عبور مىكرديم. خستگى و گرما امانم را بريده بود. سرگيجه و گرسنگيم طورى بود كه وقتى به ته دره نگاه مىكردم، انگار مىخواست من را به داخل خودش بكشد. يك لحظه پايم سر خورد. افسار شتر در دستم بود. آن هم با من به سمت پايين كشيده شد. پايش پيچ خورد. هر جور بود از آن مخمصه خلاص شدم. خدا بهمان رحم كرد. اگر من مىافتادم پايين، شتر هم مىافتاد و هر دو مىمرديم.
اسماعيل از خطر مرگ رهايى يافته بود، اما يك لحظه آن صحنهها را از ياد نمىبرد. آخر شب، مادر متوجه رنگ و روى پريده او شد.
- اسماعيل، چرا امروز زرد و زار شدهاى؟
- چيزى نيست.
ناپدرى سراغ بارها را گرفت. او هم گفت: »بار نمك را بردم. آن بار صندوقچه را هم تحويل صاحبش دادم. يك لحظه پايم سر خورد و كم مانده بوده كه به ته پرتگاه بيفتم.«
ناپدرى، حرفهاى او را كه شنيد، وحشتزده نشست.
- چرا حواست را جمع نمىكنى؟
جواب داد: »حواسم جمع بود. به سختى توانستم شتر را از لبه پرتگاه دور كنم.«
مرد چوبى را كه جلو در بود، برداشت و به جان او افتاد. تا مىخورد، او را كتك زد. اسماعيل گريه مىكرد و كمك مىخواست. اين طور مواقع مادر از ترس خشم و غضب مرد، جلو نمىآمد. استخوانهاى اسماعيل از درد، هواى تركيدن داشت. دست و پا و سرش درد مىكرد. تا نيمههاى شب بىصدا اشك ريخت. بعد از آن تصميم گرفت كه در منزل حرفى نزند. سكوت، بهترين راه براى درك دردها است.
او بار كشاورزان را جابهجا مىكرد و كرايه مىگرفت. اين كار برايش درآمدى نداشت. كمكم از خواهرانش قالىبافتن را ياد گرفت. سر شش ماه استاد شد. هجده ساله بود كه تصميم به ازدواج گرفت. مادرش دخترى را به او پيشنهاد داد. او هم پذيرفت. به خواستگارى رفتند. پس از آن با همسرش در همان يك اتاقى كه مادر به او داده بود و جهيزيه مختصر عروس را در آن چيده بودند، شروع كردند به بافتن قالى.
- سالى سه جفت قالى مىبافتيم با نقشهاى؛ پنجاه و دو
خانه، پنجاه و شش خانه و هشتاد خانه. آنها را از ششصد تا هزار و پانصد تومان مىفروختم. با مقدارى از آن خرج زندگىمان را مىگذرانديم. با مبلغى، نخ و كلاف مىخريديم و بقيهاش را هم پسانداز مىكردم. آن موقع، پول واقعا بركت داشت.
اسماعيل، بعد از ازدواج بارها گرفتار مأموران پاسگاه شد. مىخواستند او را به خدمت اجبارى ببرند.
- زن دارم. نمىتوانم بروم خدمت. زنم باردار است.
مىگفت، اما گوش شنوايى نبود. او هر بار مبلغى را به نگهبان جلو در مىداد و به آنى كه همه سرگرم كار خود بودند، از پاسگاه مىگريخت. تا آن كه اعلام شد متأهلين از خدمت سربازى معاف هستند و مجردها مىتوانند با صد تومان معافى بگيرند. او برگه معافى خود را گرفت. يك سال بعد از ازدواجش حسين و پس از او حسن به دنيا آمد. اسماعيل كه در اتاق كنارى مادر و ناپدرىاش زندگى مىكرد، سردابى كوچك و بدون برقكشى خريد. همسرش آن جا را كه ديد، يكه خورد.
- اين جا كه روز روشن هم تاريك است، چه برسد به شام تار. به همسرش گفت كه همه چيز درست خواهد شد. همسر و فرزندانش را به آن جا برد. موتور برق خريد. هوا كه تاريك مىشد، آن را روشن مىكرد. ساعت ده هم خاموشى مىزد. براى آن كه روى پاى خود بايستد، هر دشوارى را تحمل مىكرد. در سرداب تنگ و تاريك و نمور، دار قالى گذاشته بود.
زهرا، ماشاءالله و اصغر هم به جمع خانواده اضافه شدند. همسرش، صبورانه تاب مىآورد. از كودكانش نگهدارى مىكرد و نفس به نفس او رو تخت قالى مىنشست و مىبافت. با مبلغى كه در اين مدت پسانداز كرده بود، انديشيد كه مىتواند پول همين سرداب را هم به آن اضافه كند و خانه ديگرى بخرد.
- آن جا را فروختم و در »دهنو« خانهاى خريدم. همچنان من و همسرم قالى مىبافتيم. جواد، مهدى، على، عباس، كبرى و صديقه هم در اين خانه متولد شدند و بعد از آن خانه فعلى را خريدم. همسرم زن دلسوز و همراهى بود. هر كارى را با مشورت و برنامهريزى انجام مىداديم. با اين حال، قالىبافى كفاف خرج بچههايم را نمىداد. زيرزمين خانه جديد را به مغازه تبديل كردم. روزى شصت كيلو شير مىخريدم، در انبار ماست و پنير درست مىكردم و مىفروختم. خيلى مشترى داشتم.
با بچهها به تظاهرات و راهپيمايى مىرفتم. پسرهايم قالىبافى مىكردند، دخترها هم همين طور. وضع زندگىمان خيلى بهتر شده بود. »حسن« گاهى شوخى مىكرد و مىگفت: كاش يك گلوله بخورد تو سر من كه از قالىبافى خلاص شوم!
او در سال 59 به سربازى رفت. از ناحيه سر مجروح شد. او را در تهران بسترى كرده بودند. سرش بزرگ شده بود. كاسه
مصنوعى براى سرش گذاشتند. هفتاد درصد جانبازى داشت و روى ويلچر مىنشست. با او شوخى مىكردم و مىگفتم: خودت خواستى كه از قالىبافى خلاص شوى. اين آرزوى خودت بود.
»اسماعيل« در سال 1360 به شهركرد رفت و دوره آموزشىاش را گذراند. از آن جا عازم جبهه جنوب شد. گلولهاى بر قوزك پايش نشست و پايش شكافته شد. به اصرار مىخواست در عمليات شركت كند، اما فرماندهش نگذاشت.
- با اين پا كه نمىتوانى. برو. بهتر كه شدى، برگرد.
»اصغر« از كودكى پابهپاى پدر در مراسم مذهبى و جلسات و هيئتها شركت كرده بود. سال آخر دبيرستان را مىخواند كه تصميم گرفت عازم جبهه شود. اسماعيل پيش از رفتن او، صدايش زد.
- پاى من هم بهتر است. صبر كن با هم برويم.
اصغر نگاه كرد به مادر كه صبورانه از حسن نگهدارى مىكرد و دم نمىزد.
- ما يازدهتا بچهايم. اگر شما شهيد شوى، مادرم چه طور اين همه بچه را نگهدارى كند!
اسماعيل پيشانى پسر را بوسيد و او راهى كرد. او رفت. چند ماه بعد به مرخصى آمد. مدتى بعد دوباره به جبهه حاج عمران برگشت. او در چهاردهم مرداد ماه سال 1362 به شهادت رسيد. در وصيتنامهاش نوشته بود: »آنان كه پيرو خط سرخ امام خمينى نيستند و به ولايت او اعتقاد ندارند، بر من نگريند و بر جنازه من حاضر نشوند. اما باشد كه دعاى شهدا آنان را نيز متحول سازد و به رحمت الهى نزديكشان كند. پدرم درود خدا بر تو كه همانند ابراهيم، اسماعيل خود را به قربانگاه مىفرستى و افتخار هم مىكنى كه اين چنين اسماعيل هم وظيفه خود را با كمال شجاعت انجام خواهد داد.
تو اى مادر مهربانم، موقعى كه خبر شهادتم را شنيدى، اين طور فكر كن كه شب عروسى من است. اين را نبايد فراموش كنى كه مادر شب عروسى گريه نمىكند. اگر مىخواهى گريه كنى، به ياد قهرمان كربلا گريه كن. بدان كه هر چه كه جوان بودم، جوانتر از قاسم بن الحسن )ع( نيستم.«
وصيتنامه عالمانه و پرشور اصغر چنان بر عمق جان اسماعيل نشست كه او تصميم گرفت سلاح بر زمين افتاده پسر را بردارد. به فاو رفت. آن جا در واحد خمپارهانداز هشتاد و دو بود. موج انفجار او را گرفت. لباسش به آتش كشيده شد. او را به پشت خط منتقل كردند. اين بار عباس عازم جبهه شد. فروردين سال 1367 در فاو با جمعى از دوستانش در محاصره به اسارت نيروهاى عراقى درآمدند. دوازده سال بعد پلاك و استخوان او را آوردند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}