چهارشنبه، 31 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

اسماعیل مسجدی

اسماعیل مسجدی
حاج اسماعيل مسجدى نوش‏آبادى، پدر معظم شهيدان؛ »عباس« و »اصغر« و جانباز 70 درصد( هفتاد و دو سال قبل در »نوش‏آباد« به دنيا آمد. پدرش، »احمد« دشتبان بود و مسئوليت كشاورزانى را كه روى زمين كار مى‏كردند، بر عهده داشت. »اسماعيل« تك پسر و آخرين فرزند خانواده، وقتى شش ماهه بود پدرش را از دست داد. او دو خواهر بزرگتر از خودش داشت. چهار سال بعد، مادرش با مردى شتردار ازدواج كرد. اسماعيل از ناپدرى‏اش خاطرات تلخى در ذهن دارد. - گاهى من را تنهايى مى‏فرستاد كه بارها را تحويل بگيرم و به شخص ديگرى تحويل بدهم. يك روز داشتم بار نمك مى‏بردم. بايد از كنار پرتگاهى عبور مى‏كرديم. خستگى و گرما امانم را بريده بود. سرگيجه و گرسنگيم طورى بود كه وقتى به ته دره نگاه مى‏كردم، انگار مى‏خواست من را به داخل خودش بكشد. يك لحظه پايم سر خورد. افسار شتر در دستم بود. آن هم با من به سمت پايين كشيده شد. پايش پيچ خورد. هر جور بود از آن مخمصه خلاص شدم. خدا بهمان رحم كرد. اگر من مى‏افتادم پايين، شتر هم مى‏افتاد و هر دو مى‏مرديم. اسماعيل از خطر مرگ رهايى يافته بود، اما يك لحظه آن صحنه‏ها را از ياد نمى‏برد. آخر شب، مادر متوجه رنگ و روى پريده او شد. - اسماعيل، چرا امروز زرد و زار شده‏اى؟ - چيزى نيست. ناپدرى سراغ بارها را گرفت. او هم گفت: »بار نمك را بردم. آن بار صندوقچه را هم تحويل صاحبش دادم. يك لحظه پايم سر خورد و كم مانده بوده كه به ته پرتگاه بيفتم.« ناپدرى، حرف‏هاى او را كه شنيد، وحشت‏زده نشست. - چرا حواست را جمع نمى‏كنى؟ جواب داد: »حواسم جمع بود. به سختى توانستم شتر را از لبه پرتگاه دور كنم.« مرد چوبى را كه جلو در بود، برداشت و به جان او افتاد. تا مى‏خورد، او را كتك زد. اسماعيل گريه مى‏كرد و كمك مى‏خواست. اين طور مواقع مادر از ترس خشم و غضب مرد، جلو نمى‏آمد. استخوان‏هاى اسماعيل از درد، هواى تركيدن داشت. دست و پا و سرش درد مى‏كرد. تا نيمه‏هاى شب بى‏صدا اشك ريخت. بعد از آن تصميم گرفت كه در منزل حرفى نزند. سكوت، بهترين راه براى درك دردها است. او بار كشاورزان را جابه‏جا مى‏كرد و كرايه مى‏گرفت. اين كار برايش درآمدى نداشت. كم‏كم از خواهرانش قالى‏بافتن را ياد گرفت. سر شش ماه استاد شد. هجده ساله بود كه تصميم به ازدواج گرفت. مادرش دخترى را به او پيشنهاد داد. او هم پذيرفت. به خواستگارى رفتند. پس از آن با همسرش در همان يك اتاقى كه مادر به او داده بود و جهيزيه مختصر عروس را در آن چيده بودند، شروع كردند به بافتن قالى. - سالى سه جفت قالى مى‏بافتيم با نقش‏هاى؛ پنجاه و دو خانه، پنجاه و شش خانه و هشتاد خانه. آنها را از ششصد تا هزار و پانصد تومان مى‏فروختم. با مقدارى از آن خرج زندگى‏مان را مى‏گذرانديم. با مبلغى، نخ و كلاف مى‏خريديم و بقيه‏اش را هم پس‏انداز مى‏كردم. آن موقع، پول واقعا بركت داشت. اسماعيل، بعد از ازدواج بارها گرفتار مأموران پاسگاه شد. مى‏خواستند او را به خدمت اجبارى ببرند. - زن دارم. نمى‏توانم بروم خدمت. زنم باردار است. مى‏گفت، اما گوش شنوايى نبود. او هر بار مبلغى را به نگهبان جلو در مى‏داد و به آنى كه همه سرگرم كار خود بودند، از پاسگاه مى‏گريخت. تا آن كه اعلام شد متأهلين از خدمت سربازى معاف هستند و مجردها مى‏توانند با صد تومان معافى بگيرند. او برگه معافى خود را گرفت. يك سال بعد از ازدواجش حسين و پس از او حسن به دنيا آمد. اسماعيل كه در اتاق كنارى مادر و ناپدرى‏اش زندگى مى‏كرد، سردابى كوچك و بدون برق‏كشى خريد. همسرش آن جا را كه ديد، يكه خورد. - اين جا كه روز روشن هم تاريك است، چه برسد به شام تار. به همسرش گفت كه همه چيز درست خواهد شد. همسر و فرزندانش را به آن جا برد. موتور برق خريد. هوا كه تاريك مى‏شد، آن را روشن مى‏كرد. ساعت ده هم خاموشى مى‏زد. براى آن كه روى پاى خود بايستد، هر دشوارى را تحمل مى‏كرد. در سرداب تنگ و تاريك و نمور، دار قالى گذاشته بود. زهرا، ماشاءالله و اصغر هم به جمع خانواده اضافه شدند. همسرش، صبورانه تاب مى‏آورد. از كودكانش نگهدارى مى‏كرد و نفس به نفس او رو تخت قالى مى‏نشست و مى‏بافت. با مبلغى كه در اين مدت پس‏انداز كرده بود، انديشيد كه مى‏تواند پول همين سرداب را هم به آن اضافه كند و خانه ديگرى بخرد. - آن جا را فروختم و در »ده‏نو« خانه‏اى خريدم. همچنان من و همسرم قالى مى‏بافتيم. جواد، مهدى، على، عباس، كبرى و صديقه هم در اين خانه متولد شدند و بعد از آن خانه فعلى را خريدم. همسرم زن دلسوز و همراهى بود. هر كارى را با مشورت و برنامه‏ريزى انجام مى‏داديم. با اين حال، قالى‏بافى كفاف خرج بچه‏هايم را نمى‏داد. زيرزمين خانه جديد را به مغازه تبديل كردم. روزى شصت كيلو شير مى‏خريدم، در انبار ماست و پنير درست مى‏كردم و مى‏فروختم. خيلى مشترى داشتم. با بچه‏ها به تظاهرات و راهپيمايى مى‏رفتم. پسرهايم قالى‏بافى مى‏كردند، دخترها هم همين طور. وضع زندگى‏مان خيلى بهتر شده بود. »حسن« گاهى شوخى مى‏كرد و مى‏گفت: كاش يك گلوله بخورد تو سر من كه از قالى‏بافى خلاص شوم! او در سال 59 به سربازى رفت. از ناحيه سر مجروح شد. او را در تهران بسترى كرده بودند. سرش بزرگ شده بود. كاسه مصنوعى براى سرش گذاشتند. هفتاد درصد جانبازى داشت و روى ويلچر مى‏نشست. با او شوخى مى‏كردم و مى‏گفتم: خودت خواستى كه از قالى‏بافى خلاص شوى. اين آرزوى خودت بود. »اسماعيل« در سال 1360 به شهركرد رفت و دوره آموزشى‏اش را گذراند. از آن جا عازم جبهه جنوب شد. گلوله‏اى بر قوزك پايش نشست و پايش شكافته شد. به اصرار مى‏خواست در عمليات شركت كند، اما فرماندهش نگذاشت. - با اين پا كه نمى‏توانى. برو. بهتر كه شدى، برگرد. »اصغر« از كودكى پابه‏پاى پدر در مراسم مذهبى و جلسات و هيئت‏ها شركت كرده بود. سال آخر دبيرستان را مى‏خواند كه تصميم گرفت عازم جبهه شود. اسماعيل پيش از رفتن او، صدايش زد. - پاى من هم بهتر است. صبر كن با هم برويم. اصغر نگاه كرد به مادر كه صبورانه از حسن نگهدارى مى‏كرد و دم نمى‏زد. - ما يازده‏تا بچه‏ايم. اگر شما شهيد شوى، مادرم چه طور اين همه بچه را نگهدارى كند! اسماعيل پيشانى پسر را بوسيد و او راهى كرد. او رفت. چند ماه بعد به مرخصى آمد. مدتى بعد دوباره به جبهه حاج عمران برگشت. او در چهاردهم مرداد ماه سال 1362 به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »آنان كه پيرو خط سرخ امام خمينى نيستند و به ولايت او اعتقاد ندارند، بر من نگريند و بر جنازه من حاضر نشوند. اما باشد كه دعاى شهدا آنان را نيز متحول سازد و به رحمت الهى نزديكشان كند. پدرم درود خدا بر تو كه همانند ابراهيم، اسماعيل خود را به قربانگاه مى‏فرستى و افتخار هم مى‏كنى كه اين چنين اسماعيل هم وظيفه خود را با كمال شجاعت انجام خواهد داد. تو اى مادر مهربانم، موقعى كه خبر شهادتم را شنيدى، اين طور فكر كن كه شب عروسى من است. اين را نبايد فراموش كنى كه مادر شب عروسى گريه نمى‏كند. اگر مى‏خواهى گريه كنى، به ياد قهرمان كربلا گريه كن. بدان كه هر چه كه جوان بودم، جوان‏تر از قاسم بن الحسن )ع( نيستم.« وصيتنامه عالمانه و پرشور اصغر چنان بر عمق جان اسماعيل نشست كه او تصميم گرفت سلاح بر زمين افتاده پسر را بردارد. به فاو رفت. آن جا در واحد خمپاره‏انداز هشتاد و دو بود. موج انفجار او را گرفت. لباسش به آتش كشيده شد. او را به پشت خط منتقل كردند. اين بار عباس عازم جبهه شد. فروردين سال 1367 در فاو با جمعى از دوستانش در محاصره به اسارت نيروهاى عراقى درآمدند. دوازده سال بعد پلاك و استخوان او را آوردند.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.