علی رمضانی بیگدلی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج على رمضانى بيدگلى، پدر معظم شهيدان؛ »عليرضا«، »على محمد« و جانباز »جواد«(
هفتاد و سه سال دارد و در »بيدگل« به دنيا آمده است. پدرش »على اكبر« روى زمينهاى ديگران زراعت مىكرد و مادرش »زيور« با پشمريسى و كرباسبافى كمك خرج خانه بود. دو دختر و پنج پسر داشتند. »على« كوچكترين فرزندش بود كه از هفت سالگى با پدر براى چوپانى به صحرا مىرفت، براى چوپانى گوسفندان. بزرگتر كه شد، پدر به او كشاورزى و كار را آموخت تا دانه بكارد و از زمين، محصول بگيرد. او سربازىاش را به صد تومان خريد و از خدمت را معاف شد. در همسايگىشان »ارباب نصرالله« و خانوادهاش زندگى مىكردند.
- آن وقتها هر كسى از خودش زمين داشت، ارباب صداش مىكردند. چون وضع مالىاش خواهناخواه خوب مىشد. لازم نبود محصولاتى را كه در طول سال كاشته با كسى نصف كند و هر چه مىكاشت، مال خودش بود را ارباب مىگفتند.
على »حسنى« را كه ديد. به مادر گفت كه شيفتهى دختر »ارباب نصرالله سلمانى بيدگلى« شده است و مادر رفت خواستگارى »حسنى« كه چهارده سال بيشتر نداشت.
»فاطمهخانم« قبل از زميندار شدن مردش قالى مىبافته و به مرور كه وضع مالىشان بهتر شده، اين كار را كنار گذاشته و فقط به خانه و زندگى مىرسد و گاوها را مىدوشد. به خواستگارى رفت. ارباب با آن كه وضع مالى بهترى از خانوادهى »على اكبر رمضانى بيدگلى« داشت، اخلاق خوب »على« پذيرفت. سه روز بعد »حسنى« به عقد او درآمد با سه هزار تومان مهريه.
- چون دختر ارباب بود، مهريهاش را سنگين گرفتند. حسنى قبل از عروسى قالى مىبافت. اين هنر را از مادر و عمهاش ياد گرفته بود. يك سال براى عمهاش كار كرده بود تا نقشه خوانى و گره و همه نقشها را ياد گرفته بود. خودش مىگفت: اوايل كه رفته بودم براى ياد گرفتن فرش. آن قدر كوچك بودم كه عمه به پدرم شكايت مىكرد و مىگفت: اين بيشتر بازى مىكند تا كار.
سه ماه بعد »على« و »حسنى« ازدواج كردند. »على اكبر« براى عروس كوچكش اتاق بيست و چهارمترى خانه را از وسط تيغه كشيد و يك طرف آن را به او داد. عروس از اولين روزهاى زندگى مشترك، دار قالى را علم كرد. براى »حاج حسين اربابى« قالى مىبافت و دستمزد مىگرفت. اولين فرزند آن دو پانزده روز بيشتر عمر نكرد. پس از او عليرضا در سال 1343 به دنيا آمد و بعد از يك سال على محمد، جواد هم در سال 1347 به دنيا آمد. بعد خدا به آنها پنج پسر و پنج دختر داد. عليرضا پس از اتمام دورهى ابتدايى به علت فقر خانواده ترك تحصيل كرد و در لحافدوزى مشغول به كار شد. آخر هفته همه دستمزدش را به مادر مىداد.
به سال نكشيده، دو انگشتش را زير چرخ لحافدوزى از
دست داد. گفت: من آدم اين كار نيستم.
مادر كه هميشه دوست داشت بچههايش با درايت و از روى منطق خود، تصميم گيرى كنند، گفت: درست را بخوان كه براى خودت كسى بشوى.
عليرضا دوباره شروع كرد به درس خواندن. با دقت و علاقه بيشترى مىخواند. همان دو انگشت قطع شده، تنبيهى بود براى آن كه با دقت تصميم بگيرد. او اوقات بيكارى را كنار مادر مىنشست به بافتن قالى. تندتند گره مىزد و مادر از سرعت دست او حيرت مىكرد.
- تو چطور با اين دو انگشت قطع شده، اين قدر تند مىبافى؟!
عليرضا مىخنديد و هيچ نمىگفت. جمعهها به صحرا مىرفت و به پدر كمك مىكرد. جو، گندم، چغندر و يونجه مىكاشتند. وقتى سر مادر را شلوغ مىديد و خستگى را تو نگاهش مىخواند، مىايستاد به جارو كردن فرشها و شستن ظرف و لباس.
- بد است دعاى مادر پشت سر آدم باشد؟
سوم نظرى بود كه قصد كرد كه جبهه برود. مادر خيرهخيره به او نگاه كرد و پرسيد:
- پس درسهات؟
سر پايين انداخت.
- تو جبهه مىخوانم. حواسم هست.
نوروز سال 1360 به منطقه رفت. يك ماه در جبهه ماند. دوره آموزشى را گذراند و برگشت. امتحانات را كه داد، دوباره عازم شد. گفت كه دوست دارد ماه رمضان را در منطقه بگذراند، با زبان روزه.
چه پر معنا و نغز بود، شيوه كلامش!
هنوز ماه رمضان شروع نشده بود. سراغ آقاجان را گرفت و مادر گفت كه با على محمد در صحراست. »على محمد« با پدر به كشاورزى مىرفت. از سيزده سالگى در كارخانه نساجى كاشان استخدام شده و به عنوان كارگر نمونه از او راضى بودند، اما غروب كه از كارخانه مىآمد، به كمك پدر مىرفت. عليرضا به ديدن آن دو رفت. نشست كنار پدر و برادر كه چاى ريخته بودند و زير آلاچيق وسط زمين كشاورزى، خستگى در مىكردند. از آسمان آتش مىباريد. گفت كه رفتنى است.
»على« از اضطراب به لكنت افتاد. ندانست چه بگويد. بىهيچ كلامى تو چشمهاى او نگاه كرد. براى پسر كه قد فراز بود و جوان، چاى ريخت.
- حالا يك چاى بخور. مىروى دير كه نمىشود.
عليرضا بلند شد.
- دير مىشود. بايد بروم.
- با لبان تشنه مردن بر لب دريا خوش است.
چه پر معنى بود، حرفش. قلب »على« از جا كنده شد، اما هيچ نگفت. عليرضا رفت و بيستم تيرماه سال 1361 در عمليات رمضان مفقودالاثر شد. پيكرش را هيچ كس نيافت. پس از او على محمد و جواد راهى جبهه شدند تا سلاح بر زمين افتاده برادر را بردارند. »على محمد« يك سال و سه ماه از دوره سربازىاش را گذرانده بود كه در سال 1364 و در عمليات والفجر 8 - منطقه عملياتى فاو - در آبهاى اروند به شهادت رسيد و پيكرش در آبهاى اروند مفقود شد. دوستان او كه مىدانستند برادر او »عليرضا« هنوز مفقودالاثر است، دست به دعا برداشتند. يك هفته دعا و نذر دوستان كافى بود تا پيكر »على محمد« در آبهاى اروند پيدا شود. او را به خانوادهاش كه سخت انتظار ديدارش را مىكشيدند، تحويل دادند.
در وصيتنامهاش نوشته بود: »آن عزيزى كه از اين خانواده رفته، براى خودش رفته. من هم براى خودم مىروم. برايم طلب مغفرت كنيد. فكر نكنيد كه چون يك نفر را به خدا هديه دادهايم، بس است. نه، اين فكرها را نكنيد. هر كس براى خودش تلاش و كوشش مىكند. از شما انتظار دارم كه نگهبان اين خونها باشيد و اين را بدانيد كه گناه، انسان را بيچاره مىكند. بدانيد كه همه ما در بوته آزمايش قرار مىگيريم و مرگ بر سر راه همه مىباشد. پس چه بهتر اين كه انسان در راه خدا شهيد شود. از خداوند بخواهيد كه همه عاقبت به خير شويم و جزو بندگان خالص حضرتش بوده باشيم.«
ديگر پسرانش هم در جبهه حضور داشتند، رسول و جواد و حسن.
جواد در جبهه آن قدر ماند تا حسن نيز به او پيوست. جواد به علت جراحات شيميايى به بيمارستان منتقل شد. و اكنون با هفتاد درصد جانبازى شيميايى ادامه حيات مىدهد. حسن را به دليل اين كه دو برادرش شهيد و سومى جانباز شده، از سربازى معاف كردند. او با عضويت بسيجى به منطقه رفت ولى او را به عقب برگرداندند. نوزده سال بعد، بقاياى پيكر پاك عليرضا را در تفحص پيدا كردند و در جمع شهدا در گلزار شهداى آران و بيدگل و با تشيع با شكوه مردم به خاك سپردند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}