چهارشنبه، 31 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

علی رمضانی بیگدلی

علی رمضانی بیگدلی
حاج على رمضانى بيدگلى، پدر معظم شهيدان؛ »عليرضا«، »على محمد« و جانباز »جواد«( هفتاد و سه سال دارد و در »بيدگل« به دنيا آمده است. پدرش »على اكبر« روى زمين‏هاى ديگران زراعت مى‏كرد و مادرش »زيور« با پشم‏ريسى و كرباس‏بافى كمك خرج خانه بود. دو دختر و پنج پسر داشتند. »على« كوچكترين فرزندش بود كه از هفت سالگى با پدر براى چوپانى به صحرا مى‏رفت، براى چوپانى گوسفندان. بزرگتر كه شد، پدر به او كشاورزى و كار را آموخت تا دانه بكارد و از زمين، محصول بگيرد. او سربازى‏اش را به صد تومان خريد و از خدمت را معاف شد. در همسايگى‏شان »ارباب نصرالله« و خانواده‏اش زندگى مى‏كردند. - آن وقت‏ها هر كسى از خودش زمين داشت، ارباب صداش مى‏كردند. چون وضع مالى‏اش خواه‏ناخواه خوب مى‏شد. لازم نبود محصولاتى را كه در طول سال كاشته با كسى نصف كند و هر چه مى‏كاشت، مال خودش بود را ارباب مى‏گفتند. على »حسنى« را كه ديد. به مادر گفت كه شيفته‏ى دختر »ارباب نصرالله سلمانى بيدگلى« شده است و مادر رفت خواستگارى »حسنى« كه چهارده سال بيشتر نداشت. »فاطمه‏خانم« قبل از زمين‏دار شدن مردش قالى مى‏بافته و به مرور كه وضع مالى‏شان بهتر شده، اين كار را كنار گذاشته و فقط به خانه و زندگى مى‏رسد و گاوها را مى‏دوشد. به خواستگارى رفت. ارباب با آن كه وضع مالى بهترى از خانواده‏ى »على اكبر رمضانى بيدگلى« داشت، اخلاق خوب »على« پذيرفت. سه روز بعد »حسنى« به عقد او درآمد با سه هزار تومان مهريه. - چون دختر ارباب بود، مهريه‏اش را سنگين گرفتند. حسنى قبل از عروسى قالى مى‏بافت. اين هنر را از مادر و عمه‏اش ياد گرفته بود. يك سال براى عمه‏اش كار كرده بود تا نقشه خوانى و گره و همه نقش‏ها را ياد گرفته بود. خودش مى‏گفت: اوايل كه رفته بودم براى ياد گرفتن فرش. آن قدر كوچك بودم كه عمه به پدرم شكايت مى‏كرد و مى‏گفت: اين بيشتر بازى مى‏كند تا كار. سه ماه بعد »على« و »حسنى« ازدواج كردند. »على اكبر« براى عروس كوچكش اتاق بيست و چهارمترى خانه را از وسط تيغه كشيد و يك طرف آن را به او داد. عروس از اولين روزهاى زندگى مشترك، دار قالى را علم كرد. براى »حاج حسين اربابى« قالى مى‏بافت و دستمزد مى‏گرفت. اولين فرزند آن دو پانزده روز بيشتر عمر نكرد. پس از او عليرضا در سال 1343 به دنيا آمد و بعد از يك سال على محمد، جواد هم در سال 1347 به دنيا آمد. بعد خدا به آنها پنج پسر و پنج دختر داد. عليرضا پس از اتمام دوره‏ى ابتدايى به علت فقر خانواده ترك تحصيل كرد و در لحاف‏دوزى مشغول به كار شد. آخر هفته همه دستمزدش را به مادر مى‏داد. به سال نكشيده، دو انگشتش را زير چرخ لحاف‏دوزى از دست داد. گفت: من آدم اين كار نيستم. مادر كه هميشه دوست داشت بچه‏هايش با درايت و از روى منطق خود، تصميم گيرى كنند، گفت: درست را بخوان كه براى خودت كسى بشوى. عليرضا دوباره شروع كرد به درس خواندن. با دقت و علاقه بيشترى مى‏خواند. همان دو انگشت قطع شده، تنبيهى بود براى آن كه با دقت تصميم بگيرد. او اوقات بيكارى را كنار مادر مى‏نشست به بافتن قالى. تندتند گره مى‏زد و مادر از سرعت دست او حيرت مى‏كرد. - تو چطور با اين دو انگشت قطع شده، اين قدر تند مى‏بافى؟! عليرضا مى‏خنديد و هيچ نمى‏گفت. جمعه‏ها به صحرا مى‏رفت و به پدر كمك مى‏كرد. جو، گندم، چغندر و يونجه مى‏كاشتند. وقتى سر مادر را شلوغ مى‏ديد و خستگى را تو نگاهش مى‏خواند، مى‏ايستاد به جارو كردن فرش‏ها و شستن ظرف و لباس. - بد است دعاى مادر پشت سر آدم باشد؟ سوم نظرى بود كه قصد كرد كه جبهه برود. مادر خيره‏خيره به او نگاه كرد و پرسيد: - پس درس‏هات؟ سر پايين انداخت. - تو جبهه مى‏خوانم. حواسم هست. نوروز سال 1360 به منطقه رفت. يك ماه در جبهه ماند. دوره آموزشى را گذراند و برگشت. امتحانات را كه داد، دوباره عازم شد. گفت كه دوست دارد ماه رمضان را در منطقه بگذراند، با زبان روزه. چه پر معنا و نغز بود، شيوه كلامش! هنوز ماه رمضان شروع نشده بود. سراغ آقاجان را گرفت و مادر گفت كه با على محمد در صحراست. »على محمد« با پدر به كشاورزى مى‏رفت. از سيزده سالگى در كارخانه نساجى كاشان استخدام شده و به عنوان كارگر نمونه از او راضى بودند، اما غروب كه از كارخانه مى‏آمد، به كمك پدر مى‏رفت. عليرضا به ديدن آن دو رفت. نشست كنار پدر و برادر كه چاى ريخته بودند و زير آلاچيق وسط زمين كشاورزى، خستگى در مى‏كردند. از آسمان آتش مى‏باريد. گفت كه رفتنى است. »على« از اضطراب به لكنت افتاد. ندانست چه بگويد. بى‏هيچ كلامى تو چشم‏هاى او نگاه كرد. براى پسر كه قد فراز بود و جوان، چاى ريخت. - حالا يك چاى بخور. مى‏روى دير كه نمى‏شود. عليرضا بلند شد. - دير مى‏شود. بايد بروم. - با لبان تشنه مردن بر لب دريا خوش است. چه پر معنى بود، حرفش. قلب »على« از جا كنده شد، اما هيچ نگفت. عليرضا رفت و بيستم تيرماه سال 1361 در عمليات رمضان مفقودالاثر شد. پيكرش را هيچ كس نيافت. پس از او على محمد و جواد راهى جبهه شدند تا سلاح بر زمين افتاده برادر را بردارند. »على محمد« يك سال و سه ماه از دوره سربازى‏اش را گذرانده بود كه در سال 1364 و در عمليات والفجر 8 - منطقه عملياتى فاو - در آبهاى اروند به شهادت رسيد و پيكرش در آب‏هاى اروند مفقود شد. دوستان او كه مى‏دانستند برادر او »عليرضا« هنوز مفقودالاثر است، دست به دعا برداشتند. يك هفته دعا و نذر دوستان كافى بود تا پيكر »على محمد« در آب‏هاى اروند پيدا شود. او را به خانواده‏اش كه سخت انتظار ديدارش را مى‏كشيدند، تحويل دادند. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »آن عزيزى كه از اين خانواده رفته، براى خودش رفته. من هم براى خودم مى‏روم. برايم طلب مغفرت كنيد. فكر نكنيد كه چون يك نفر را به خدا هديه داده‏ايم، بس است. نه، اين فكرها را نكنيد. هر كس براى خودش تلاش و كوشش مى‏كند. از شما انتظار دارم كه نگهبان اين خون‏ها باشيد و اين را بدانيد كه گناه، انسان را بيچاره مى‏كند. بدانيد كه همه ما در بوته آزمايش قرار مى‏گيريم و مرگ بر سر راه همه مى‏باشد. پس چه بهتر اين كه انسان در راه خدا شهيد شود. از خداوند بخواهيد كه همه عاقبت به خير شويم و جزو بندگان خالص حضرتش بوده باشيم.« ديگر پسرانش هم در جبهه حضور داشتند، رسول و جواد و حسن. جواد در جبهه آن قدر ماند تا حسن نيز به او پيوست. جواد به علت جراحات شيميايى به بيمارستان منتقل شد. و اكنون با هفتاد درصد جانبازى شيميايى ادامه حيات مى‏دهد. حسن را به دليل اين كه دو برادرش شهيد و سومى جانباز شده، از سربازى معاف كردند. او با عضويت بسيجى به منطقه رفت ولى او را به عقب برگرداندند. نوزده سال بعد، بقاياى پيكر پاك عليرضا را در تفحص پيدا كردند و در جمع شهدا در گلزار شهداى آران و بيدگل و با تشيع با شكوه مردم به خاك سپردند.


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
چرا صل علی سترکه ترند شد؟ به همراه فیلم
چرا صل علی سترکه ترند شد؟ به همراه فیلم
گزیده‌ای از جلسه ۲۸ دادگاه محاکمه منافقین
play_arrow
گزیده‌ای از جلسه ۲۸ دادگاه محاکمه منافقین
عراقچی: سواحل مکران به محور توسعه ملی تبدیل می‌شوند
play_arrow
عراقچی: سواحل مکران به محور توسعه ملی تبدیل می‌شوند
پدر امیر محمد خالقی: برخی می‌خواستند از خون فرزندم سوءاستفاده کنند
play_arrow
پدر امیر محمد خالقی: برخی می‌خواستند از خون فرزندم سوءاستفاده کنند
پشت پرده طرح ترامپ برای کوچ اجباری مردم غزه
پشت پرده طرح ترامپ برای کوچ اجباری مردم غزه
روایت معاون اول قوه قضائیه از مبانی دینی و حقوقی بیانات رهبر انقلاب درباره عدم مذاکره با آمریکا
play_arrow
روایت معاون اول قوه قضائیه از مبانی دینی و حقوقی بیانات رهبر انقلاب درباره عدم مذاکره با آمریکا
گل دیدنی هالک از روی ضربه کاشته
play_arrow
گل دیدنی هالک از روی ضربه کاشته
پاسخ فواد ایزدی به یک سوال: چرا از آمریکا به ایران آمدید؟ / FBI اذیتم می‌کرد!
play_arrow
پاسخ فواد ایزدی به یک سوال: چرا از آمریکا به ایران آمدید؟ / FBI اذیتم می‌کرد!
قیچی برگردان اسماعیل قلی‌زاده از جنس شاهکار!
play_arrow
قیچی برگردان اسماعیل قلی‌زاده از جنس شاهکار!
تقلید صدای حیرت‌انگیز توسط شرکت‌کننده مقابل میثاقی و خیابانی
play_arrow
تقلید صدای حیرت‌انگیز توسط شرکت‌کننده مقابل میثاقی و خیابانی
نمایی از قطار لاکچری در ماچو پیچو
play_arrow
نمایی از قطار لاکچری در ماچو پیچو
نقشه آمریکا برای ایران به روایت فواد ایزدی!
play_arrow
نقشه آمریکا برای ایران به روایت فواد ایزدی!
تحصن حامیان حزب‌الله در جاده فرودگاه بیروت
play_arrow
تحصن حامیان حزب‌الله در جاده فرودگاه بیروت
قدردانی قالیباف از مردم برای حضور پرشور در ۲۲ بهمن
play_arrow
قدردانی قالیباف از مردم برای حضور پرشور در ۲۲ بهمن
پرواز پهپادهای ایرانی از زیر آب؛ سلاحی هیبریدی که کابوس دشمنان است!
play_arrow
پرواز پهپادهای ایرانی از زیر آب؛ سلاحی هیبریدی که کابوس دشمنان است!