محمد قاسم پور
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج ميرزا محمد قاسم پور آرانى، پدر معظم شهيدان؛ »جواد« و »حسين«(
هشتاد و دو ساله و اهل »آران« كاشان است. پدرش »على« براى ارباب كشاورزى مىكرد. مادرش شهربانو سواد قرآنى داشت و در ماه مبارك رمضان به خانمها قرآن مىآموخت. در منزل جلساتى را مىگذاشت و خانمها قرآن قرائت مىكردند. او هشت فرزند داشت. با اين حال چنان به سرعت به كارهايش مىرسيد كه حتى فرصت كرباسبافى هم پيدا مىكرد. ميرزا محمد، چوپانى گوسفندان و گاوهاى پدر را بر عهده داشت. هر روز صبح زود، شش كيلومتر راه را عقب سر گله مىپيمود تا گوسفندان را به دشت برساند. غروب، خسته و زار از صحرا برمىگشت. از نوجوانى به بنايى مشغول شد و گاه به پدر نيز يارى مىرساند. او بعد از پدر، شروع به كار روى زمينهاى ارباب كرد.
يكى از همسايهها به ميرزا محمد كه بيست ساله شده بود، مرضيه را معرفى كرد. به خواستگارى او رفتند كه دختر چهارده ساله بود.
- همان سال با مرضيه ازدواج كردم، چون عروسيمان در اسفند ماه برگزار شده بود، از سربازى معاف شدم. آن موقع حكومت اعلام كرده بود كه هر كس در ماه اسفند - سالگرد كودتاى رضاشاه - عروسى كند، از خدمت معاف مىشود.
همسرم يك سال بعد از عروسى شروع كرد به سرفه كردنهاى پىدرپى. مدام تب داشت. او را برديم دكتر. گفتند كه مبتلا به سل شده است. او را براى مداوا به تهران برديم و در بيمارستان بستريش كرديم. پنج سال آن جا بود. من به آران برگشته بودم، اما مدام به تهران مىرفتم و به او سر مىزدم. عاقبت، گفتند كه او را به خانه ببريد.
جوابش كرده بودند. آورديمش و يك ماه بعد فوت شد.
آن موقع، تازه بيست ساله شده بود. همان همسايهمان كه او را معرفى كرده بود، اين بار »محترم چاقچيان« را معرفى كرد.
ميرزا محمد به خواستگارى محترم رفت. او بيوه جوانى بود كه دخترى سه ساله داشت. مىگفتند: »وقتى دخترش پنج ماهه بود، مرد بيمار شد و از دنيا رفت.«
ميرزا محمد، محترم را عقد كرد. او را با دختر كوچكش »صديقه فيروز بهرام« به خانه خود آورد. محترم از همان روزهاى نخست به بافتن قالى. او از شش سالگى پاى دار قالى نشسته و نقشهخوانى و بافتن فرش را آموخته بود. پدر او نيز براى ارباب، زراعت مىكرد و مادرش با بافتن كرباس، چادرشب و جاجيم به مردش در اداره زندگى كمك مى كرد.
محترم، صاحب پسرى شد به نام »احمد على« كه در سه ماهگى درگذشت. پس از او زهرا در سال 1338 و در سال بعد جواد و حسين هم سه سال بعد به دنيا آمد و بعد از آن دو پسر، خدا سه دختر به اين خانواده عطا كرد.
ميرزا محمد مدتى در منزل پدر همسرش زندگى كرد. بعد با فروش خانه پدرى و اندوخته همسرش زمينى خريد.
كمكم خانهاى در آن زمين ساخت و به آن جا رفتند. به تربيت فرزندان و ايمان و عمل صالح آنها بسيار اهميت مىداد. جواد را از كودكى به خواندن نماز و قرآن تشويق مىكرد. از چهارده سالگى در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد و به سرعت مراحل رشد را پيمود. وقتى »آقا مصطفى خمينى« به شهادت رسيد او اعلاميهها و نامههاى امام را مىآورد و در آران پخش مىكرد. اعلاميههاى امام را بر در و ديوار مدرسه »آيتالله يثربى« كاشان مىچسباند. ميرزا محمد در اين باره مىگويد: »آن زمان، طلبهها اعتقاد داشتند كه فعاليت عليه رژيم هم جزو درس اخلاق ماست. جواد رساله امام را به خانه آورده بود. بعد از آن كه استقبال ما را ديد، تعداد زيادى از آن را آورد و بين مردم آران تقسيم كرد. مأموران ژاندارمرى كه متوجه فعاليت او شده بودند، در پى دستگيرىاش بودند تا اين كه روز بيست و يكم رمضان آن سال يعنى پنجم شهريور ماه سال 1357 او را دستگير كردند. مدتى او را نگه داشتند و آزار و شكنجه كردند.«
»جواد« نام هيچ شخص يا گروهى را به زبان نياورد. شايد به همين دليل بود كه فعاليت او را فردى ديدند و مدتى بعد آزادش كردند. او كه برادر بزرگتر و مراد و استاد »حسين« بود، او را همراهى مىكرد. وقتى ديد كه به تحصيل علوم دينى علاقه بسيار دارد، او را راهنمايى كرد تا در مدرسه علميه »آيتالله يثربى« ادامه تحصيل بدهد. اعلاميهها را كه مىآورد، حسين اولين نفر بود كه از متن و محتواى آن باخبر مىشد. بعد تصميم مىگرفتند كه آن را كجا و براى چه كسانى ببرند. با هم در اتاق مىنشستند و نوارهاى سخنرانى امام خمينى را گوش مىكردند.
كارش رنگرزى و قالىبافى بود. بعد از پيروزى انقلاب، هر دو پسر به عضويت سپاه پاسداران درآمدند. با شروع جنگ تحميلى، حسين از سوى سپاه عازم منطقه شد. همزمان با او، جواد از زمان فتح سوسنگرد به جبهه جنوب رفت. براى خانواده نامه مىدادند و تماس مىگرفتند، اما كمتر به مرخصى مىآمدند. محترم اصرار داشت جوادش همسرى اختيار كند و سر و سامان بگيرد. ميرزا محمد به جواد گفته بود: »اين بار كه برگردى خانه، برايت زن مىگيرم.«
جواد گفته بود: »نه. صبر كنيد تا خودم بگويم.«
دو سال ديگر صبر كردند و او هنوز هيچ نگفته بود. اين بار وقتى جواد به مرخصى آمد، باز هم مجروح بود و تن خسته. مىگفت: »آن قدر نمىآيم مرخصى كه برايم حكم مىكنند. عراقىها برايم مرخصى مىسازند.«
ميرزا چند روز بعد دانست كه پسر باز هم رفتنى است. به
او گفت: »شيخ جواد، شما قرار بود كسى را معرفى كنى كه برويم خواستگارى.«
جواد خنديد.
- باشد براى بعد.
محترم براى او چاى ريخته بود، نشست كنار دستش.
- بعد، يعنى كى؟ برادرت هنوز سرباز است. كم سن و سال است. اما تو بايد ازدواج كنى، عزيز مادر.
سر فروافكند و هيچ نگفت. رفته بود مكه و ساعتمچى براى حسين آورده بود.
- مىخواهم چه كار؟ دستى كه قرار است قلم بشود، ساعت نمىخواهد.
دل مادر از اين حرف لرزيده بود، اما نشنيده گرفته بود.
از مادر كه خداحافظى كرد، پيشانىاش را بوسيد.
- چه قدر نذر و نياز مىكنى و چه قدر صدقه مىدهى كه من شهيد نشوم. هر بار كه مىروم، سالم برمىگردم. لابد دل شما راضى نيست.
او رفت. يازدهم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر در طلاييه مفقودالاثر شد. او در وصيتنامهاش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم، اميدوارم شما من را به خوبى خودتان ببخشيد و حلالم كنيد و هيچ گونه ناراحت نباشيد. چون يك امانت نزد شما بودم و شما آن امانت را به صاحبش برگردانيد. شما بايد افتخار كنيد كه چنين سعادت بزرگى نصيب شما شده است. پدر و مادر عزيزم، نمىگويم گريه نكنيد. وقتى شهيد شوم، اگر سر در بدن نداشتم به ياد شهداى كربلا و امام حسين )ع( گريه كنيد. اگر دست در بدن نداشتم، به ياد علمدار كربلا حضرت عباس بن على )س( گريه كنيد. اگر جنازه من ناپديد شد، بايد به ياد صدها شهيد گمنام كربلاى هويزه گريه كنيد. هيچ گونه ناراحت نباشيد، چون من راه امام حسين )ع( را در پيش گرفتهام. من به آرزوى خود رسيدهام كه همان شهادت فى سبيلالله است. خواهرانم، من حضرت زينب را به شما يادآورى مىكنم. اين مصيبت را زينبوار تحمل كنيد. پدر و مادر عزيزم، من هيچگاه زحمات شما را فراموش نخواهم كرد. من را در زادگاهم آران در كنار مزار شهدا به خاك بسپاريد.«
جواد، قبل از اين كه به جبهه برود، با شهريه مختصر حوزه زندگىاش را مىگذراند. با اين حال، بيشتر وقت خود را صرف مرتفع كردن مشكلات ديگران مىكرد. ميرزا محمد مىگويد: »او در عمليات فتح سوسنگرد، هويزه، منطقه ايستگاه آبادان، بازىدراز، ثامن الائمه، مطلع الفجر، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتى، والفجر يك، خيبر، بدر، والفجر هشت، كربلاى سه و كربلاى چهار شركت كرد. هفده عمليات در پرونده حضورش در جبهه بود. او قائممقام گردان امام محمد باقر )ع( بود. در عملياتهاى بازىدراز، رمضان، خيبر، مطلع الفجر، والفجر هشت، والفجر يك و بيت المقدس مجروح شد. هر بار مدت كوتاهى استراحت مىكرد و دوباره به مطقه برمىگشت. او پنجم دى ماه سال 1365 در كربلاى
چهار در جزيره امالرصاص به شهادت رسيد. در وصيتنامهاش خواهران خود را به حجاب و ديانت و پدر و مار را به صبر دعوت كرد.«
در جنگ، محسن و مصطفى عربيان، دو پسر صديقه فيروزبهرام دختر محترم چاقچيان به شهادت رسيدند. برادرزادههاى محترم، دخيل عباس و اصغر چاقچيان نيز شهيد شدند.
»احمد قناديانى« شوهر زهرا دختر ميرزا محمد در عمليات رمضان در سال 1361، محمد على قاسمپور و جواد قاسمى فاميلىاش را عوض كرده بود برادزادههاى ميرزا محمد و »مصطفى ملكيان«، نوه برادرش نيز به شهادت رسيدند.
دوازده سال و سه ماه بعد محترم خواب ديد بستهاى برايش آوردهاند. صبح كه بيدار شد، براى ميرزا محمد تعريف كرد.
- لابد مىخواهند حسين را بياورند.
خواست بگويد كه نگفت. همان روز خبر پيدا شدن پيكر حسين در تفحص را آوردند. ميرزا محمد به ياد حسين كه مىافتد، حزنى در نگاهش مىنشيند.
-... ولى جنازهاش سالم سالم بود. لباس به تنش و پوتين به پاهايش بود. پيشانىبند هم بسته بود. او را داخل خاك عراق در مرز طلاييه پيدا كرده بودند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}