کارگردان : Ki-duk Kim
نویسنده : Ki-duk Kim
بازیگران: Ki-duk Kim, Yeong-su Oh, Jong-ho Kim
خلاصه داستان : شرح و سرگذشت انسان است از کودکی تا پیری که با هریک از فصلها نقطه گذاری شده است. هر فصل، قسمتی از زندگی یک راهب را به همراه تنها شاگرد اش به تصویر میکشد. فاصله هر فصل با فصل بعدی حدودا پانزده سال است که با ترتیب زمانی ولی با تاخیر زمانی در جلو چشمانمان جلوه نمایی میکند.
بهار : درهای چوبی دروازهای بسوی یک دریاچه کوچک در دل کوهستان باز میشود. در میان این دریاچه صومعهای کوچک و زیبا جای دارد که جایگاه یک راهب مسن و شاگرد خردسال اش است. شاگرد خردسال در همه امور زندگی تحت تعالیم و اخلاق و منش گرم و دوست داشتنی استاد است. از جمع کردن گیاهان دارویی گرفته تا راز و نیاز و احترام و عمل به آداب بودا. روزی شاگرد خردسال با قابق(تنها راه ارتباطی صومعه با دروازه چوبی و باطبع کوهستان) جهت جمع کردن گیاهان دارویی به سمت کوهستان میرود. در مسیرش با یک ماهی، یک قورباغه و یک مار برخورد می کند و آنها را با شکنجه کردن(بستن نخ و متصل کردنشان به یک تکه سنگ) به حال خود رها میکند و به صومعه باز می گردد.
استاد که همیشه مخفیانه شاهد حرکات و سکنات شاگرد خردسالش است، شبهنگام به پشت کودک که در خواب ناز است تکه سنگی میبندد و صبح فردا که کودک با مشقت از خواب بر میخیزد و علت همراهی سنگ را با خودش از استاد سوال میکند جواب میدهد: «مگر همین کار را با ماهی و قورباغه و مار انجام ندادی؟» پس برو و تا آنها(حیوانات) را از عذاب نرهاندی برنگرد و این نکته را بیاد داشته باش که «اگر یکی از آن حیوانات مرده باشد، عذاب و رنجی مستمر بصورت سنگی در قلب تو تا وقت مردن بجای خواهد ماند». کودک در بازگشت به کوهستان و پس از جستجو در مکان های قبلی با لاشه ماهی و مار روبرو میشود و فقط میتواند جان قورباغه را نجات دهد. ماهی را دفن میکند و بر سر لاشه مار مانند ابری بهاری میگرید.
فصل زمستان است و دریاچه کاملا یخ زده است. مرد نسبتا مسنی که همان راهب بالغ فصل گذشته است از پس دروازه چوبی پا به دریاچه یخ زده می گذارد و وارد صومعه میشود. ماری که در فصل پیش از کنار قایق سوخته خودرا به صومعه رسانده بود در لباسهای استاد چمبره زده است و با ورود راهب بزرگسال به گوشهای میخزد.
راهب بزرگسال به ادامه زندگی در صومعه مشغول است تا اینکه زنی با چهرهای پوشیده وارد صومعه میشود. زن نقاب دار کودک نوزادی به همراه دارد و انگار برای مراسم آیینی دعا و توبه به پیشگاه بودا به آنجا آمده است. راهب بزرگسال هم مانند ما موفق به دیدن صورت او نمیشود. در نیمه شبی زن، کودک خود را در صومعه میگذارد و قصد ترک آنجا را دارد. در بازگشت زن به درون گودالی(گودالی که راهب بزرگسال جهت تهیه آب کنده است) در یخهای دریاچه میافتد و جان میدهد. راهب بزرگسال سنگ آسیاب نسبتا بزرگی را به کمر خود میبندد و در سفری مشقت بار و پر زحمت خود را به بالای کوهستان میرساند سنگ آسیاب را بر تخته سنگی استوار میکند و مجسمه بودا را در همانجا رو به سمت دریاچه و صومعه نصب میکند و مشغول دعا میشود.
درب چوبی صومعه باز به سوی دریاچه گشوده میشود. استاد بزرگسال که اینک به پرورش شاگرد جدید اش مشغول است انگار می بایست این چرخه حیات و پرورش را ادامه دهد. نوزاد آن زن نقابدار که اینک در حدود سن و سال کودکی خود راهب است مشغول آزار و اذیت یک لاکپشت است. آری انگار این چرخه ادامه دارد.
/987/
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}