Spring, Summer, Fall, Winter... and Spring (بهار،تابستان،پائیز، زمستان و بهار)

سه‌شنبه، 4 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
Spring, Summer, Fall, Winter... and Spring (بهار،تابستان،پائیز، زمستان و بهار)
کارگردان : Ki-duk Kim نویسنده : Ki-duk Kim بازیگران: Ki-duk Kim, Yeong-su Oh, Jong-ho Kim خلاصه داستان : شرح و سرگذشت انسان است از کودکی تا پیری که با هریک از فصل­ها نقطه گذاری شده است. هر فصل، قسمتی از زندگی یک راهب را به همراه تنها شاگرد اش به تصویر می­کشد. فاصله هر فصل با فصل بعدی حدودا پانزده سال است که با ترتیب زمانی ولی با تاخیر زمانی در جلو چشمانمان جلوه نمایی می­کند. بهار : درهای چوبی دروازه­ای بسوی یک دریاچه کوچک در دل کوهستان باز می­شود. در میان این دریاچه صومعه­ای کوچک و زیبا جای دارد که جایگاه یک راهب مسن و شاگرد خردسال اش است. شاگرد خردسال در همه امور زندگی تحت تعالیم و اخلاق و منش گرم و دوست داشتنی استاد است. از جمع کردن گیاهان دارویی گرفته تا راز و نیاز و احترام و عمل به آداب بودا. روزی شاگرد خردسال با قابق(تنها راه ارتباطی صومعه با دروازه چوبی و باطبع کوهستان) جهت جمع کردن گیاهان دارویی به سمت کوهستان می­رود. در مسیرش با یک ماهی، یک قورباغه و یک مار برخورد می کند و آنها را با شکنجه کردن(بستن نخ و متصل کردنشان به یک تکه سنگ) به حال خود رها می­کند و به صومعه باز می گردد. استاد که همیشه مخفیانه شاهد حرکات و سکنات شاگرد خردسالش است، شب­هنگام به پشت کودک که در خواب ناز است تکه سنگی می­بندد و صبح فردا که کودک با مشقت از خواب بر می­خیزد و علت همراهی سنگ را با خودش از استاد سوال می­کند جواب می­دهد: «مگر همین کار را با ماهی و قورباغه و مار انجام ندادی؟» پس برو و تا آنها(حیوانات) را از عذاب نرهاندی برنگرد و این نکته را بیاد داشته باش که «اگر یکی از آن حیوانات مرده باشد، عذاب و رنجی مستمر بصورت سنگی در قلب تو تا وقت مردن بجای خواهد ماند». کودک در بازگشت به کوهستان و پس از جستجو در مکان های قبلی با لاشه ماهی و مار روبرو می­شود و فقط می­تواند جان قورباغه را نجات دهد. ماهی را دفن می­کند و بر سر لاشه مار مانند ابری بهاری می­گرید. فصل زمستان است و دریاچه کاملا یخ زده است. مرد نسبتا مسنی که همان راهب بالغ فصل گذشته است از پس دروازه چوبی پا به دریاچه یخ زده می گذارد و وارد صومعه می­شود. ماری که در فصل پیش از کنار قایق سوخته خودرا به صومعه رسانده بود در لباسهای استاد چمبره زده است و با ورود راهب بزرگسال به گوشه­ای می­خزد. راهب بزرگسال به ادامه زندگی در صومعه مشغول است تا اینکه زنی با چهره­ای پوشیده وارد صومعه می­شود. زن نقاب دار کودک نوزادی به همراه دارد و انگار برای مراسم آیینی دعا و توبه به پیشگاه بودا به آنجا آمده است. راهب بزرگسال هم مانند ما موفق به دیدن صورت او نمی­شود. در نیمه شبی زن، کودک خود را در صومعه می­گذارد و قصد ترک آنجا را دارد. در بازگشت زن به درون گودالی(گودالی که راهب بزرگسال جهت تهیه آب کنده است) در یخهای دریاچه می­افتد و جان می­دهد. راهب بزرگسال سنگ آسیاب نسبتا بزرگی را به کمر خود می­بندد و در سفری مشقت بار و پر زحمت خود را به بالای کوهستان می­رساند سنگ آسیاب را بر تخته سنگی استوار می­کند و مجسمه بودا را در همانجا رو به سمت دریاچه و صومعه نصب می­کند و مشغول دعا می­شود. درب چوبی صومعه باز به سوی دریاچه گشوده می­شود. استاد بزرگسال که اینک به پرورش شاگرد جدید اش مشغول است انگار می بایست این چرخه حیات و پرورش را ادامه دهد. نوزاد آن زن نقابدار که اینک در حدود سن و سال کودکی خود راهب است مشغول آزار و اذیت یک لاکپشت است. آری انگار این چرخه ادامه دارد. /987/


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.