اي کاش مرا هزارا جان بود به تن

آن زمان مهراب، سرباز فراري رژيم شاه بود. برادرش درمحله ي ما زندگي مي کرد و با خانواده ما رفت وآمد داشتند.
شنبه، 22 اسفند 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي کاش مرا هزارا جان بود به تن
راسخون: زنگ دربه صدا درآمد و چند لحظه بعد با صداي تيلیکي در باز شد. خانمي تقريباً چهل ساله با قدی متوسط و چهره اي گندم گون درحالي که چادر گلداري را تا نزديک ابروهايش پايين کشيده بود، مقابلمان ايستاد و بعد از سلام واحوالپرسي گفت: بفرمايید داخل،اينجا خوب نيست.
وارد خانه شديم وازروي سنگ ريزه هايي که با آن حياط را فرش کرده بودند.به طرف اتاق پذيرايي رفتيم و روي پتويي که کناراتاق پهن بود، نشستيم.
کمي که نشستيم ويک فنجان چاي داغ خورديم، نگاهم را به ساعت انداختم وگفتم:حاج خانم لطفاً بنشينيد تادير نشده مصاحبه رو شروع کنيم.
اندکي بعد حاج خانم مقابلم نشست وگفت: شما بفرماييد سوال کنيد، من جواب مي دهم.
گفتم: اگرامکان داره، خودتان را معرفی کنید؟
 کبري حفيظي هستم، همسرشهيد مهراب قائدي.
ميشه بگيد چند فرزند داريد ونام آنها چيست؟
سه فرزند پسر به نام هاي روح ا..،مجتبي ومرتضي.
وقتي پدربزرگوارشان به شهادت رسيد، بچه ها کلاس چندم بودند؟
روح الله سوم راهنمايي ،مجتبي اول راهنمايي ومرتضي شش ماهه بود.
چطور با خبرشديد که همسرتان به شهادت رسيده؟
پدروبرادرم هردودرجبهه حضور داشتند. پدرم خبر داشت که مهراب به شهادت رسيده است. تلفني به مادرم گفته بود، اما از خواسته بود که به من چيزي نگويند، تا خودش به اصفهان برگردد.
مادرم مضطرب ونگران به سراغ من وبچه ها آمد. سعي مي کرد خودش را کنترل کند تا من چيزي متوجه نشوم. ازمن خواست تا به منزلشان بروم. چند روزي که درخانه ي پدرم بودم، افرادي که کم وبيش، خبر از شهادت مهراب داشتند به خانه ي ما رفت وآمد مي کردند. البته بدون اين که به من چيزي بگويند. وقتي پدرم ازجبهه برگشت، خبر زخمي شدن مهراب هم بلند شد. اما من از پچ پچ کردن هايشان فهميدم که بايد خبر مهمتراز اين حرفها باشد. دست به دامان پدرم شدم وازاو خواستم حقيقت رابگويد .اوچند لحظه اي سکوت کرد ودرحالي که اشک از چشمانش سرازير شده با گريه گفت:
-آره دخترم، ديگر منتظر پدر بچه هات نباش!!
با شنيدن اين حرف، انگار يک ديگ آبجوش روي سرم ريختند، تو چشمان پدرم زل زدم وباصداي بلند فرياد کشيدم نه! وديگر چيزي نفهميدم. وقتي به هوش آمدم، همسايه ها را بالاي سرم ديدم.
شهيد مهراب قائدي درچه سالي وکجا بدنيا آمد؟
مهراب درتاريخ 1338/3/8 درروستاي قلعه شاهرخ از توابع شهرستان فريدن در يک خانواده ی کشاورز و دامداربه دنيا آمد.
در چه تاريخي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد؟
1361/4/16.اودربدو ورود، درگردانهاي پياده مشغول دفاع از ميهن عزيزشد ومدتي هم با مسئولیت گردان پياده و محورعملياتي انجام وظيفه نمود.
درچه تاريخي و درچه عملياتي به شهادت رسيدند؟
در تاریخ 65/10/22، عمليات کربلاي 5 درمنطقه شلمچه به درجه رفيع شهادت نايل آمد.
نحوي شهادت شان چگونه بود؟
گلوله به سينه اش مي خورد وروي زمين مي افتد. همرزمانش نمي توانند او را به پشت خط انتقال دهند.بي سيم اورا برمي دارند که به دست دشمن نيفتد. بعد از فروکش کردن آتش، برای انتقال او و 35 شهید دیگر که در همان منطقه بودند، برمی گردند، ولی متاسفانه هیچ  اثری از او به دست نمی آید.
چند سال مفقودالاثر بودند؟ 
بيش از 22سال.
از خاطراتش بگویید؟
آخرين باري بود که به مرخصي می آمد. آن روز صورت همسرم نوراني وقشنگ شده بود، از ديدنش سير نمي شدم. دلم مي خواست حتي براي لحظه اي نگاهم را از او برنگيرم ، يک انگشتر پنج تن به انگشت داشت. پرسيدم: اين انگشتر مال کيه؟
گفت: مال دوستم، اوسيد بود وبه شهادت رسيد. قبل از شهادتش اين انگشتر را به من داد وگفت، توهم به زودي شهيد ميشوي ومي آیي پيش ما!
ازخاطرات کردستان برايتان چيزي نگفت:
چرا; مي گفت: یکبار تعریف کرد جايي که بايد عمليات مي کرديم، پراز درخت بود .کردها متوجه حضور ما شدند. 19 نفر بوديم، همه ی  ما از درخت ها بالا رفتيم و دو روز و دو شب بالاي درخت مخفي شديم. از شدت گرسنگي برگ هاي سبز را مي خورديم .آنقدر مانديم تا خسته شدند و رفتند. بلافاصله پايين آمديم و خودمان را به مقر رسانديم.
ازازدواجتان  بگويید؟
آن زمان مهراب، سرباز فراري رژيم شاه بود. برادرش درمحله ي ما زندگي مي کرد و با خانواده ما رفت وآمد داشتند. مهراب پيش برادرش مي آيد و مدتي پيش آنها مي ماند. بعد، از من خواستگاري کردند. من 13سال بيشترنداشتم. پدرم با شناختي که ازبردارش داشت به آنها جواب مثبت داد. خانواده مهراب با يک دست لباس ويک پلاک، مرا به عقد اودرآوردند.
ازاخلاقش بگویید؟بسيارخوب ومهربان بود. درکارهای خانه کمکم مي کرد.
به خوابتان هم آمده؟
بله! دوماهي بود که تازه برايش سنگ قبر بسته بودند. يک شب به خوابم آمد وگفت:مي خواهم تورابه بهشت ببرم. بعد به اتفاق هم رفتيم پشت دريک باغ بزرگ. کمي ايستاديم تا درباز شد. باغ بسياربزرگ وسرسبزی بود. پراز گل وگياه. مهراب نگاهم کرد وگفت:
ببين کبري، من داخل اين باغ نگهبان هستم. تو را آوردم تاببيني که چقدراينجا زيباست. نگاهش کردم وگفتم: چرا سري به خانه نمي زني؟ نمي گویي من زن وبچه دارم؟ خنديد و گفت:
پس حالا که آوردمت اينجا چي؟ اومد اينجا رونشونت بدم که بدوني من کجا هستم...!
ميشه چند سطر ازوصيت نامه اش را بخوانيد؟
بله; آنان که به دين اسلام گرويدند واز وطن خود هجرت نمودند ودر راه خدا جهاد کردند، اينان اميدوار رحمت خدا باشند که خدا بر آنها بخشنده ومهربان است.
...راه پدرتان را حسين وارادامه دهيد وخون سرخ حسين راه وروش شما عزيزان باشد.
بدانيد اين جوانان که رفتند وشهيد شدندوخون خود را دراين سرزمين ريختند کلامي بجز قرآن واسلام ومکتب حسين به زبان نداشته وندارند.
آن دم که ازخون خود وضو مي کردم
داني ازخدا چه آرزو مي کردم.
اي کاش مرا هزارا جان بود به تن
تا آن همه را فداي او مي کردم.

اي کاش مرا هزارا جان بود به تن
            
گفتگو از طيبه کيانی 
 
/1002 

 

منتظر اخبار ، انتقاد و پيشنهادات شما هستيم :
news@rasekhoon.net

جذب خبرنگار افتخاري


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.