کتاب من زنده ام ( خاطرات دوران اسارت خانم معصومه آباد)
نویسنده : معصومه آباد
ناشر : انتشارات بروج | زبان : فارسي
تعداد صفحه : 700 | قطع کتاب : رقعي
نوع کاغذ : تحرير سفید | چاپ : تك رنگ
نوع جلد : گالینگور | تاریخ انتشار : 1393
کتاب «من زنده ام» خاطرات دوران چهار ساله ی اسارت خانم معصومه آباد در زندان های رژیم بعث صدام است.
روایت کتاب از دوران کودکی نویسنده آغاز و با بیان بخش های مهمی از نوجوانی وی ادامه پیدا می کند. کتاب، با بیان نقش و تأثیر انقلاب اسلامی بر زندگی و شخصیت خانم آباد به دوره ی دفاع مقدس، اسارت و آزادی او و سه بانوی آزاده ی دیگر، به پایان می رسد.
این کتاب از هشت فصل تشکیل شده است:
* کودکی
* نوجوانی
* انقلاب
* جنگ و اسارت
* زندان الرشید بغداد
* انتظار
* اردوگاه موصل و عنبر
* عکس و اسناد
سی و چند روز بیشتر از حملهی رژیم بعث به ایران نگذشته بود که چهار نفر از دختران امام خمینی دست نامحرمان اسیر شدند! «بناتالخمینی» عنوانی بود که سربازان صدام به چهار بانوی امدادگر ایرانی داده بودند. بعثیها اول که ماشینشان را محاصره میکنند، از خوشحالی پایکوبی میکنند و پشت بیسیم به فرماندهانشان اعلام میکنند که دختران خمینی را گرفتیم! بعدتر برخی دیگر از افسران بازجو به این بانوان غیرنظامی میگویند از نظر ما شما ژنرالهای ایرانی هستید!
معصومه آباد در «من زنده ام» اینگونه روایت می کند: «نمیخواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم. عنوان «بنت الخمینی» و «ژنرال» به من جسارت و جرأت بیشتری میداد. اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود میترسیدم. نمیتوانستم فکر کنم چه اتفاقی ممکن است بیفتد. دلم روضهی امام حسین میخواست. دوست داشتم یکی بنشیند و برایم روضهی عصر عاشورا بخواند. خودم را سپردم به حضرت زینب...
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز میکنید و روی دست و پای هم نشستهاید؟ و با اسلحههایشان برادرها را از هم دور میکردند. نگاههای چندشآور و کشدارشان از روی ما برداشته نمیشد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیلهای پرپشت و با لهجهی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقیها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!
و به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من میگن اسمال یخی، بچهی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم میخوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم میخوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زنها رو به اسارت میگیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده...»