«ابوبکر ورّاق»، از عارفان قرن سوم هجری، فرزندی داشت. او را به مکتب فرستاد. یک روز وی را دید که میلرزد و رویش زرد شده است، پرسید: تو را چه شده است؟ کودک گفت: استاد آیهای به من آموخته است که حق تعالی میفرماید: «یوْمًا یجْعَلُ الْوِلْدَانَ شِیبًا؛ در آن روز که کودکان را پیر میکند.» (مزمل: 17)، از بیم این آیه چنین شدم. سپس کودک بیمار شد و از دنیا رفت. پدرش بر سر خاک او گریست و [خطاب به خود] گفت: ای ابوبکر! فرزند تو با شنیدن یک آیه جان داد و تو چندین سال خواندی و ختم کردی و در تو اثر نکرد».
«ابوبکر ورّاق»، از عارفان قرن سوم هجری، فرزندی داشت. او را به مکتب فرستاد. یک روز وی را دید که میلرزد و رویش زرد شده است، پرسید: تو را چه شده است؟ کودک گفت: استاد آیهای به من آموخته است که حق تعالی میفرماید: «یوْمًا یجْعَلُ الْوِلْدَانَ شِیبًا؛ در آن روز که کودکان را پیر میکند.» (مزمل: 17)، از بیم این آیه چنین شدم. سپس کودک بیمار شد و از دنیا رفت. پدرش بر سر خاک او گریست و [خطاب به خود] گفت: ای ابوبکر! فرزند تو با شنیدن یک آیه جان داد و تو چندین سال خواندی و ختم کردی و در تو اثر نکرد».