مردی بتپرست، عمری به پرستش بتها مشغول بود. روزی برایش مشکل ناگواری پیش آمد. به بتخانه رفت و با گریه و زاری از بتها یاری خواست، ولی هیچ حاصلی نداشت. یک نفر که از ماجرای او آگاه بود، تعجب کرد و با خود گفت: خداوند به این مرد بتپرست کافر، که عمری را در گمراهی به سر برده، چگونه یاری میرساند؟ ناگاه ندایی به گوش دلش رسید که ای مرد! این شخص عمری را در عبادت بت گذرانده است، امروز هم که بیچاره و درمانده شده، هرچه از بتها کمک میخواهد، سودی به حال او ندارد. اگر ما نیز دست او را نگیریم، چه باید بکند؟!
مردی بتپرست، عمری به پرستش بتها مشغول بود. روزی برایش مشکل ناگواری پیش آمد. به بتخانه رفت و با گریه و زاری از بتها یاری خواست، ولی هیچ حاصلی نداشت. یک نفر که از ماجرای او آگاه بود، تعجب کرد و با خود گفت: خداوند به این مرد بتپرست کافر، که عمری را در گمراهی به سر برده، چگونه یاری میرساند؟ ناگاه ندایی به گوش دلش رسید که ای مرد! این شخص عمری را در عبادت بت گذرانده است، امروز هم که بیچاره و درمانده شده، هرچه از بتها کمک میخواهد، سودی به حال او ندارد. اگر ما نیز دست او را نگیریم، چه باید بکند؟!