مردی پارسا و زاهد، عمری را با قناعت گذرانده بود. روزی از روزها قطعهای طلای گرانبها به دستش رسید. نخست از آن پرهیز کرد، ولی آرام آرام طمع در او رخنه کرد و اندیشه او را پریشان ساخت. وی شب و روز نقشههای بسیاری میکشید و با خود میگفت: این طلای ارزشمند را میفروشم. از بهای آن برای خود خانهای مجلل میخرم، خدمتکار میگیرم، لباسهای نو و گرانقیمت میپوشم، فرشها و بسترهای ارزشمند و راحت تهیه میکنم... . از این همه سختی کشیدن خسته شدم. از این پس با عیش و خوشی و ناز و نعمت زندگی میکنم... . این خیالهای پریشان چنان او را به خود مشغول کرده بود که عبادتها و راز و نیازهایش را فراموش کرد. روزی در صحرا بیقرار و آشفته میگشت. مردی را دید که از خاک گور گِل درست میکند تا از آن خشت بسازد. این صحنه را که دید، به یاد مرگ افتاد و از غفلت و مشغول شدن به امور دنیوی پشیمان شد.
مردی پارسا و زاهد، عمری را با قناعت گذرانده بود. روزی از روزها قطعهای طلای گرانبها به دستش رسید. نخست از آن پرهیز کرد، ولی آرام آرام طمع در او رخنه کرد و اندیشه او را پریشان ساخت. وی شب و روز نقشههای بسیاری میکشید و با خود میگفت: این طلای ارزشمند را میفروشم. از بهای آن برای خود خانهای مجلل میخرم، خدمتکار میگیرم، لباسهای نو و گرانقیمت میپوشم، فرشها و بسترهای ارزشمند و راحت تهیه میکنم... . از این همه سختی کشیدن خسته شدم. از این پس با عیش و خوشی و ناز و نعمت زندگی میکنم... . این خیالهای پریشان چنان او را به خود مشغول کرده بود که عبادتها و راز و نیازهایش را فراموش کرد. روزی در صحرا بیقرار و آشفته میگشت. مردی را دید که از خاک گور گِل درست میکند تا از آن خشت بسازد. این صحنه را که دید، به یاد مرگ افتاد و از غفلت و مشغول شدن به امور دنیوی پشیمان شد.