گویند سلطان محمود غزنوی یکی از غلامان خود، به نام «ایاز» را بسیار دوست داشت. روزی یکی از نزدیکان سلطان محمود گفت: این غلام هیچ حسنی ندارد و شایسته نیست پادشاه اینگونه او را دوست داشته باشد. سلطان محمود از این سخن ناراحت شد تا اینکه روزی سلطان محمود با همراهان خود به شتاب از جایی میگذشت. یکی از صندوقهای جواهرات از روی شتر افتاد، شکست و جواهرات آن ریخت. پادشاه اجازه داد افراد جواهرات را برای خود بردارند و همچنان راه خود را به سرعت ادامه داد. همه سواران و پیادگان همراه پادشاه، مشغول جمعآوری جواهرات شدند. وقتی سلطان محمود پشت سر خود را نگاه کرد، از میان همه همراهان، فقط ایاز را دید که بدون توجه به جواهرات، پشت سر او در حرکت است. آنگاه از ایاز پرسید: تو چقدر جواهر جمع کردی؟ ایاز گفت: «هیچ»!
گویند سلطان محمود غزنوی یکی از غلامان خود، به نام «ایاز» را بسیار دوست داشت. روزی یکی از نزدیکان سلطان محمود گفت: این غلام هیچ حسنی ندارد و شایسته نیست پادشاه اینگونه او را دوست داشته باشد. سلطان محمود از این سخن ناراحت شد تا اینکه روزی سلطان محمود با همراهان خود به شتاب از جایی میگذشت. یکی از صندوقهای جواهرات از روی شتر افتاد، شکست و جواهرات آن ریخت. پادشاه اجازه داد افراد جواهرات را برای خود بردارند و همچنان راه خود را به سرعت ادامه داد. همه سواران و پیادگان همراه پادشاه، مشغول جمعآوری جواهرات شدند. وقتی سلطان محمود پشت سر خود را نگاه کرد، از میان همه همراهان، فقط ایاز را دید که بدون توجه به جواهرات، پشت سر او در حرکت است. آنگاه از ایاز پرسید: تو چقدر جواهر جمع کردی؟ ایاز گفت: «هیچ»!