یکی از پادشاهان یمن در بخشندگی و سخاوت معروف بود، ولی هرگاه کسی نزد وی از بخشندگیهای حاتم طایی سخن میگفت، برمیآشفت و ناراحت میشد. بنابراین، چون پادشاه یمن، حاتم را در بخشندگی از خود بلندآوازهتر دید، کسی را مأمور کرد تا او را از بین ببرد. مأمور کشتن حاتم راه قبیله «بنیطی» را پیش گرفت. در راه شخصی را دید و با او دوست و همراه شد و به وی گفت: حال که تو جوانمرد و راز نگهدار هستی، از تو خواهشی دارم، امیدوارم مرا راهنمایی کنی! جوان گفت: با کمال میل در خدمتم. مأمور گفت: آیا تو حاتم طایی را میشناسی؟ جوان گفت: مقصود تو از این سؤال چیست؟ مأمور گفت: پادشاه یمن مرا مأمور کرده است حاتم را بکشم و سرش را برای پادشاه ببرم، ولی سبب دشمنی آنها را نمیدانم. جوان خندید و گفت: آن حاتمی که دنبال او میگردی، خود منم و الان آمادهام سرم را از تن جدا کنی! مأمور با شنیدن این سخن ناراحت شد، به سرعت به یمن بازگشت، به خدمت پادشاه رفت و آنچه بر او گذشته بود، تعریف کرد. پادشاه پس از شنیدن ماجرا و پی بردن به میزان جوانمردی حاتم، از مأمور دلجویی کرد و به وی هدیهای داد و بر حاتم طایی درود فرستاد.
یکی از پادشاهان یمن در بخشندگی و سخاوت معروف بود، ولی هرگاه کسی نزد وی از بخشندگیهای حاتم طایی سخن میگفت، برمیآشفت و ناراحت میشد. بنابراین، چون پادشاه یمن، حاتم را در بخشندگی از خود بلندآوازهتر دید، کسی را مأمور کرد تا او را از بین ببرد. مأمور کشتن حاتم راه قبیله «بنیطی» را پیش گرفت. در راه شخصی را دید و با او دوست و همراه شد و به وی گفت: حال که تو جوانمرد و راز نگهدار هستی، از تو خواهشی دارم، امیدوارم مرا راهنمایی کنی! جوان گفت: با کمال میل در خدمتم. مأمور گفت: آیا تو حاتم طایی را میشناسی؟ جوان گفت: مقصود تو از این سؤال چیست؟ مأمور گفت: پادشاه یمن مرا مأمور کرده است حاتم را بکشم و سرش را برای پادشاه ببرم، ولی سبب دشمنی آنها را نمیدانم. جوان خندید و گفت: آن حاتمی که دنبال او میگردی، خود منم و الان آمادهام سرم را از تن جدا کنی! مأمور با شنیدن این سخن ناراحت شد، به سرعت به یمن بازگشت، به خدمت پادشاه رفت و آنچه بر او گذشته بود، تعریف کرد. پادشاه پس از شنیدن ماجرا و پی بردن به میزان جوانمردی حاتم، از مأمور دلجویی کرد و به وی هدیهای داد و بر حاتم طایی درود فرستاد.