گویند عارفی نشسته بود که نادانی نزد او آمد و شروع به ناسزاگویی کرد. عارف تنها او را نگاه میکرد. نادان پس از دشنام بسیار سکوت اختیار کرد. در این لحظه، عارف سرش را بلند کرد و گفت: بار خدایا! این همه که این جوانمرد گفت، اگر در من هست، از من درگذر سپس به نماز ایستاد.
گویند عارفی نشسته بود که نادانی نزد او آمد و شروع به ناسزاگویی کرد. عارف تنها او را نگاه میکرد. نادان پس از دشنام بسیار سکوت اختیار کرد. در این لحظه، عارف سرش را بلند کرد و گفت: بار خدایا! این همه که این جوانمرد گفت، اگر در من هست، از من درگذر سپس به نماز ایستاد.