جمعه، 2 بهمن 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

آورده‌اند که پادشاهی دو غلام نیکو و پسندیده داشت که هر دو از هر جهت یکسان به نظر می‌رسیدند، اما پادشاه از روی زیرکی و فراستی که داشت، یکی از غلامان را از دیگری بیشتر دوست داشت و توجه بیشتری به او می‌کرد. اطرافیان، پادشاه را سرزنش می‌کردند و کار او را بی‌انصافی می‌دانستند. در این مورد سخنان بسیاری شنیده می‌شد. یکی می‌گفت: پادشاه خودش بهتر از هر کسی غلامانش را می‌شناسد و شاید در این رفتارش حکمتی باشد. دیگری می‌گفت: شاید این غلام دانش بیشتری دارد و چیزهایی می‌داند که آن دیگری نمی‌داند. به هر حال هر کس چیزی می‌گفت و پادشاه که همه چیز را می‌دانست، منتظر فرصتی بود تا هر دو غلام را پیش چشم همه بیازماید و نشان دهد که حق به جانب اوست. روزی شاه و بزرگان دربار در بیشه‌ای به قصد شکار خیمه زدند. اتفاقاً شیری غرّان از بیشه بیرون آمد و موجب هراس اطرافیان شد. پادشاه که فرصت مناسبی برای آزمون غلامان خود یافته بود، دستور داد که هر دو به جنگ با شیر بروند. غلامی که همواره مورد توجه شاه بود، بی‌درنگ برخاست و گفت: ای پادشاه! من بنده تواَم و هر چه تو فرمان بدهی، بی‌چون و چرا انجام می‌دهم. من مانند ابزاری در دست تو هستم و هرگونه که تو مرا به کار ببری، کار خواهم کرد. غلام دیگر بهانه‌جویی کرد و گفت: سرورم! ‌من توانایی انجام چنین کاری را ندارم. من مانند آهویی جوان و ناتوانم؛ چگونه توانایی مقابله با شیر را داشته باشم؟ آیا می‌خواهی انسان با ارزشی مثل مرا قربانی حیوانی درنده کنی؟ اگر به خاطر این سرپیچی، مرا از پیش خود برانی یا مجازات کنی، بهتر از آن است که با پای خود به طرف مرگ بروم. پادشاه از شنیدن سخن غلام زیر لب می‌خندید و می‌گفت: قصدِ من امتحانِ شما بود و از این راه می‌خواستم آنچه را که در بابِ شما می‌دانستم، به چشمِ خود ببینم و به دیگران بفهمانم که چرا بین شما فرق می‌گذارم و هر دو را به یک چشم نمی‌بینم.

آورده‌اند که پادشاهی دو غلام نیکو و پسندیده داشت که هر دو از هر جهت یکسان به نظر می‌رسیدند، اما پادشاه از روی زیرکی و فراستی که داشت، یکی از غلامان را از دیگری بیشتر دوست داشت و توجه بیشتری به او می‌کرد. اطرافیان، پادشاه را سرزنش می‌کردند و کار او را بی‌انصافی می‌دانستند. در این مورد سخنان بسیاری شنیده می‌شد. یکی می‌گفت: پادشاه خودش بهتر از هر کسی غلامانش را می‌شناسد و شاید در این رفتارش حکمتی باشد. دیگری می‌گفت: شاید این غلام دانش بیشتری دارد و چیزهایی می‌داند که آن دیگری نمی‌داند. به هر حال هر کس چیزی می‌گفت و پادشاه که همه چیز را می‌دانست، منتظر فرصتی بود تا هر دو غلام را پیش چشم همه بیازماید و نشان دهد که حق به جانب اوست. روزی شاه و بزرگان دربار در بیشه‌ای به قصد شکار خیمه زدند. اتفاقاً شیری غرّان از بیشه بیرون آمد و موجب هراس اطرافیان شد. پادشاه که فرصت مناسبی برای آزمون غلامان خود یافته بود، دستور داد که هر دو به جنگ با شیر بروند. غلامی که همواره مورد توجه شاه بود، بی‌درنگ برخاست و گفت: ای پادشاه! من بنده تواَم و هر چه تو فرمان بدهی، بی‌چون و چرا انجام می‌دهم. من مانند ابزاری در دست تو هستم و هرگونه که تو مرا به کار ببری، کار خواهم کرد. غلام دیگر بهانه‌جویی کرد و گفت: سرورم! ‌من توانایی انجام چنین کاری را ندارم. من مانند آهویی جوان و ناتوانم؛ چگونه توانایی مقابله با شیر را داشته باشم؟ آیا می‌خواهی انسان با ارزشی مثل مرا قربانی حیوانی درنده کنی؟ اگر به خاطر این سرپیچی، مرا از پیش خود برانی یا مجازات کنی، بهتر از آن است که با پای خود به طرف مرگ بروم. پادشاه از شنیدن سخن غلام زیر لب می‌خندید و می‌گفت: قصدِ من امتحانِ شما بود و از این راه می‌خواستم آنچه را که در بابِ شما می‌دانستم، به چشمِ خود ببینم و به دیگران بفهمانم که چرا بین شما فرق می‌گذارم و هر دو را به یک چشم نمی‌بینم.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.