شبها ز غم دوری تو خواب ندارم رحمی به دلم کن که دگر تاب ندارد از بس...
شبها ز غم دوری تو خواب ندارم
رحمی به دلم کن که دگر تاب ندارد
از بس که ز غم دوری تو گریه نمودم
چشمم به زبان آمد و گفت اشک ندارم
رحمی به دلم کن که دگر تاب ندارد
از بس که ز غم دوری تو گریه نمودم
چشمم به زبان آمد و گفت اشک ندارم