معراج - ویژه تلفن همراه
معراج - ویژه تلفن همراه
ديگر در شهر مطلقا تنها مانده است. هيچ کس را ندارد. جز گروهي ياران و اصحاب باوفا که آنان نيز در اقليتاند و خود در تنگناي مخاطرات و آماج هر گونه کينتوزي و بدخواهي، هيچ کس برايش نمانده است.
به هر جا رو ميکند جزدندان قروچهي بدانديشي و بدگويي نميشنود. امسال به هنگام موسم حج اميدي بزرگ به قبايل وعشايرگونهگون بسته بود که ازميان آنها هيچ کدام پاسخي شاديآميز و درخور به او ندادند......
اما نه. بيرون از وادي و دورتر از چهار ديواري خانه و کاشانهي شهر بر بلنداي قطعه زمين مرتفعي که حجون نام دارد و آغاز آن را«خطم الحجون»ميگويندگسترهي آشنايي وجودداردکه هر از گاهي آن جا ميرود.
سپيده دم، غروب، شباهنگام و يا آن گاه که شهر خلوت و خاموش است و مردم در بسترها خفتهاند، آهسته آهسته از شهر خود را کنار ميکشد و خويشتن را به زيارتگاه عشق و محراب محبت و دوستي ميرساند...
از راههاي پرپيچ و خم کوهستاني ميگذرد و خود را به بلنداي شهر، که به آسمان نزديکتر است و در آن بالا ميتوان نفسي از سر آرامش و راحتي کشيد ميرساند... با هزاران اشتياق خود را به تربت پاک عزيز از دست رفتهاي که بيش از ماهي از مرگش نگذشته - به گور متروک و تنهاماندهي خديجهاش ميرساند...
خديجه اين جاست.تنها دوست ورفيق يگانهي جسم وجان او... آه که قلبش چه داغداراوست وجانش چه مشتاق او...مينشيند وتربت پاکش رابا دودست مينوازدودرمشت ميفشارد...وآن سان که زنده است وميشنود،براو،برآن جان زنده، فرهيخته ومهربان که هميشه شنوابودوباسامعهي عشق ميشنيد و با ناطقهي صدق سخن ميگفت، سخن ميگويد...دعايي براوميدمد... ازذکرآسماني کلماتي تلاوت ميکند.اشگي بر تربتش ميريزد وغرقهي دنياهاي انديشه ميشود...
به هر جا رو ميکند جزدندان قروچهي بدانديشي و بدگويي نميشنود. امسال به هنگام موسم حج اميدي بزرگ به قبايل وعشايرگونهگون بسته بود که ازميان آنها هيچ کدام پاسخي شاديآميز و درخور به او ندادند......
اما نه. بيرون از وادي و دورتر از چهار ديواري خانه و کاشانهي شهر بر بلنداي قطعه زمين مرتفعي که حجون نام دارد و آغاز آن را«خطم الحجون»ميگويندگسترهي آشنايي وجودداردکه هر از گاهي آن جا ميرود.
سپيده دم، غروب، شباهنگام و يا آن گاه که شهر خلوت و خاموش است و مردم در بسترها خفتهاند، آهسته آهسته از شهر خود را کنار ميکشد و خويشتن را به زيارتگاه عشق و محراب محبت و دوستي ميرساند...
از راههاي پرپيچ و خم کوهستاني ميگذرد و خود را به بلنداي شهر، که به آسمان نزديکتر است و در آن بالا ميتوان نفسي از سر آرامش و راحتي کشيد ميرساند... با هزاران اشتياق خود را به تربت پاک عزيز از دست رفتهاي که بيش از ماهي از مرگش نگذشته - به گور متروک و تنهاماندهي خديجهاش ميرساند...
خديجه اين جاست.تنها دوست ورفيق يگانهي جسم وجان او... آه که قلبش چه داغداراوست وجانش چه مشتاق او...مينشيند وتربت پاکش رابا دودست مينوازدودرمشت ميفشارد...وآن سان که زنده است وميشنود،براو،برآن جان زنده، فرهيخته ومهربان که هميشه شنوابودوباسامعهي عشق ميشنيد و با ناطقهي صدق سخن ميگفت، سخن ميگويد...دعايي براوميدمد... ازذکرآسماني کلماتي تلاوت ميکند.اشگي بر تربتش ميريزد وغرقهي دنياهاي انديشه ميشود...