فروغ ایزدی- ویژه تلفن همراه
آن شب پيامبربرسامانهاي درهي بدرمشرف بود...جبههي او آرام بود،اما پيامبربه آب نيازضروري داشت.آبي شايدبراي نوشيدن ويا وضو...زيراذخيره آب مشک جزتک وتوک مشکهايي که احتمالا اين وآن داشتند کاملاته کشيده وبه اتمام رسيده بود...ازساعاتي پيش ناگاه چهرهي آسمان گرانبارتودههاي متراکم ابر گشت وچهرهي ماه مهتاب رخ در حجاب کبوده ابر، پنهان، و هوا بيمقدمه سرد گشت. و سپس بادي نسبتا تند وزيدن گرفت.....
پيامبر به ياران خودگفت کيست به سوي درههاي بدربرودومشکي آب برايمان بياورد.درميان ياران اوهيچ کس بدين پرسش پاسخي نداد.واين طبيعي بود؛زيرايکي دو ساعت پيش غلامان آبکش سپاه دشمن را گرفته بودند و همه ميدانستندلشگرقريش آن سوي درههاي بدراتراق کرده است...
فروغ ایزدی- ویژه تلفن همراه
لیست گوشی های تست شده
آن شب پيامبربرسامانهاي درهي بدرمشرف بود...جبههي او آرام بود،اما پيامبربه آب نيازضروري داشت.آبي شايدبراي نوشيدن ويا وضو...زيراذخيره آب مشک جزتک وتوک مشکهايي که احتمالا اين وآن داشتند کاملاته کشيده وبه اتمام رسيده بود...ازساعاتي پيش ناگاه چهرهي آسمان گرانبارتودههاي متراکم ابر گشت وچهرهي ماه مهتاب رخ در حجاب کبوده ابر، پنهان، و هوا بيمقدمه سرد گشت. و سپس بادي نسبتا تند وزيدن گرفت.....
پيامبر به ياران خودگفت کيست به سوي درههاي بدربرودومشکي آب برايمان بياورد.درميان ياران اوهيچ کس بدين پرسش پاسخي نداد.واين طبيعي بود؛زيرايکي دو ساعت پيش غلامان آبکش سپاه دشمن را گرفته بودند و همه ميدانستندلشگرقريش آن سوي درههاي بدراتراق کرده است... آري،ازهمه بدترخوف قريش بودکه به هرحال آرام نمينشست ودست برروي دست نمينهاد،واونيزبيشک براي تلافي گروه اکتشاف ميفرستادوبراي پيجويي سپاه ونيزضربه زدن احتمالي برطلايهگان سپاه اوکوشهايي ميکرد.درنتيجه هيچ يک ازياران پيامبرپاسخ مثبت به اونداد.وخواستهي اورااجابت نکرد... آري،چون پيامبرپرسيدچه کسي براي ما آبي ميآورد،هيچ کس به اوپاسخ مثبتي نداد.اماهمه ديدندکه علي برخاست،وازجمع کناره گرفت،وگويي پي کاري که لحظاتي پيش انجامش رادرنظرداشت رفت... اما اينک همه درنهايت اعجاب وشگفتي ديدندکه اوبامشکي خالي به سوي حلقهي ياران پيامبربازگشت، وازهمان راه،به سوي دل شب،واعماق تاريکي،درجهت چاههاي بدررهسپار شد.
سر اين که پيامبرحتي گروهي رابراي آب نميفرستادنيزبرهمه مکتوم بود...چرامايل بودفقط يک نفرونه بيشتربرودوآب بياورد،هيچ کس نميدانست... اماهرچه بود،علي درميان جمع ياران،دعوتش رااجابت کرده و تنها به راه افتاده بود
آن شب پيامبربرسامانهاي درهي بدرمشرف بود...جبههي او آرام بود،اما پيامبربه آب نيازضروري داشت.آبي شايدبراي نوشيدن ويا وضو...زيراذخيره آب مشک جزتک وتوک مشکهايي که احتمالا اين وآن داشتند کاملاته کشيده وبه اتمام رسيده بود...ازساعاتي پيش ناگاه چهرهي آسمان گرانبارتودههاي متراکم ابر گشت وچهرهي ماه مهتاب رخ در حجاب کبوده ابر، پنهان، و هوا بيمقدمه سرد گشت. و سپس بادي نسبتا تند وزيدن گرفت.....
پيامبر به ياران خودگفت کيست به سوي درههاي بدربرودومشکي آب برايمان بياورد.درميان ياران اوهيچ کس بدين پرسش پاسخي نداد.واين طبيعي بود؛زيرايکي دو ساعت پيش غلامان آبکش سپاه دشمن را گرفته بودند و همه ميدانستندلشگرقريش آن سوي درههاي بدراتراق کرده است... آري،ازهمه بدترخوف قريش بودکه به هرحال آرام نمينشست ودست برروي دست نمينهاد،واونيزبيشک براي تلافي گروه اکتشاف ميفرستادوبراي پيجويي سپاه ونيزضربه زدن احتمالي برطلايهگان سپاه اوکوشهايي ميکرد.درنتيجه هيچ يک ازياران پيامبرپاسخ مثبت به اونداد.وخواستهي اورااجابت نکرد... آري،چون پيامبرپرسيدچه کسي براي ما آبي ميآورد،هيچ کس به اوپاسخ مثبتي نداد.اماهمه ديدندکه علي برخاست،وازجمع کناره گرفت،وگويي پي کاري که لحظاتي پيش انجامش رادرنظرداشت رفت... اما اينک همه درنهايت اعجاب وشگفتي ديدندکه اوبامشکي خالي به سوي حلقهي ياران پيامبربازگشت، وازهمان راه،به سوي دل شب،واعماق تاريکي،درجهت چاههاي بدررهسپار شد.
سر اين که پيامبرحتي گروهي رابراي آب نميفرستادنيزبرهمه مکتوم بود...چرامايل بودفقط يک نفرونه بيشتربرودوآب بياورد،هيچ کس نميدانست... اماهرچه بود،علي درميان جمع ياران،دعوتش رااجابت کرده و تنها به راه افتاده بود