ضریح چشمهای تو - ویژه تلفن همراه
امشب پنجمين شبي است که تو برخاک آرميده اي و دست مَحرم باد کاکل هايت را پريشان مي کند. بي معني است اگر بگويم که دلم پيش توست، تو خود دل مني که اکنون بر خاک افتاده اي و ديگر نمي تپي.
دل مرده نيستم که هرگز نمرده اي؛ دلسرد هم نيستم که توبه خورشيد گرما مي دهي. چطور بگويم؟ دل خسته، نه دلريش هم نه، دلخوشم، که تو خوشحال و سرخوشي.
از آن دم که تو آنجا خفتي، من تا بحال نخوابيده ام، از آن لحظه که تو قرار يافتي، من آرام نگرفته ام.
ضریح چشمهای تو - ویژه تلفن همراه
لیست گوشی های تست شده
امشب پنجمين شبي است که تو برخاک آرميده اي و دست مَحرم باد کاکل هايت را پريشان مي کند. بي معني است اگر بگويم که دلم پيش توست، تو خود دل مني که اکنون بر خاک افتاده اي و ديگر نمي تپي.
دل مرده نيستم که هرگز نمرده اي؛ دلسرد هم نيستم که توبه خورشيد گرما مي دهي. چطور بگويم؟ دل خسته، نه دلريش هم نه، دلخوشم، که تو خوشحال و سرخوشي.
از آن دم که تو آنجا خفتي، من تا بحال نخوابيده ام، از آن لحظه که تو قرار يافتي، من آرام نگرفته ام.
بي قراري ام را نگذاشته ام کسي بفهمد اما تو فهميده اي لابد.
در اين پنج شبانه روز تو حتماً نوازش مدام اين نگاه خسته را به روي پيکر شکسته ات، احساس کرده اي.
فکر نکن جان بابا! که من بي فکري کرده ام.
تمام اين پنج شب و روز که از فراز آن تل خاک، تو را مي نگريسته ام، در بيابان و ذهنم راهي مي جسته ام که به تو دسترسي بيابم و از دسترس آتش دورت کنم.
اما ديدي خودت که ميسر نبود قاسم من!
آتش بود که از دو سو مي باريد و نفس خاک را مي بريد.
و اکنون مگر نه چنين است؟ آري ولي طاقتم تمام شده است. اينکه الآن مي آيم محصول تصميم هم الآن نيست.از همان ابتدا که ترا نشانم دادند و از همان ابتدا که آن دوربين دوست داشتني پيکر تو را پيش چشمم کشيد، تاکنون در التهاب و اضطراب اين تصميم بوده ام که چگونه ترا از معرکه درببرم. نجاتت دهم از اين وانفساي خود و گلوله و آتش. پس اين سينه خيز نتيجه آن سوزش سينه اي است که اين پنج شب و روز دست و پنجه ام را براي رفتن نرم مي کرده است.
هم الآن اگر بدانند ديگران که چه مي کنم، بي ترديد ممانعت خواهند کرد و مرا باز خواهند داشت.
نه که بگويند، نبايد چنين شود. بل خواهند گفت که اين کار تو نيست و خود بار اين رسالت را بر دوش خواهند کشيد. و رضاي من در اين نيست.
با خود عهد کرده ام که بيايم و تنها بيايم و پيکر ضعيف و سبکت را همراه با غم سنگينت و خاطره هاي شيرينت، تنها بر دوش بکشم.
و پدري معنايش همين است.
امشب پنجمين شبي است که تو برخاک آرميده اي و دست مَحرم باد کاکل هايت را پريشان مي کند. بي معني است اگر بگويم که دلم پيش توست، تو خود دل مني که اکنون بر خاک افتاده اي و ديگر نمي تپي.
دل مرده نيستم که هرگز نمرده اي؛ دلسرد هم نيستم که توبه خورشيد گرما مي دهي. چطور بگويم؟ دل خسته، نه دلريش هم نه، دلخوشم، که تو خوشحال و سرخوشي.
از آن دم که تو آنجا خفتي، من تا بحال نخوابيده ام، از آن لحظه که تو قرار يافتي، من آرام نگرفته ام.
بي قراري ام را نگذاشته ام کسي بفهمد اما تو فهميده اي لابد.
در اين پنج شبانه روز تو حتماً نوازش مدام اين نگاه خسته را به روي پيکر شکسته ات، احساس کرده اي.
فکر نکن جان بابا! که من بي فکري کرده ام.
تمام اين پنج شب و روز که از فراز آن تل خاک، تو را مي نگريسته ام، در بيابان و ذهنم راهي مي جسته ام که به تو دسترسي بيابم و از دسترس آتش دورت کنم.
اما ديدي خودت که ميسر نبود قاسم من!
آتش بود که از دو سو مي باريد و نفس خاک را مي بريد.
و اکنون مگر نه چنين است؟ آري ولي طاقتم تمام شده است. اينکه الآن مي آيم محصول تصميم هم الآن نيست.از همان ابتدا که ترا نشانم دادند و از همان ابتدا که آن دوربين دوست داشتني پيکر تو را پيش چشمم کشيد، تاکنون در التهاب و اضطراب اين تصميم بوده ام که چگونه ترا از معرکه درببرم. نجاتت دهم از اين وانفساي خود و گلوله و آتش. پس اين سينه خيز نتيجه آن سوزش سينه اي است که اين پنج شب و روز دست و پنجه ام را براي رفتن نرم مي کرده است.
هم الآن اگر بدانند ديگران که چه مي کنم، بي ترديد ممانعت خواهند کرد و مرا باز خواهند داشت.
نه که بگويند، نبايد چنين شود. بل خواهند گفت که اين کار تو نيست و خود بار اين رسالت را بر دوش خواهند کشيد. و رضاي من در اين نيست.
با خود عهد کرده ام که بيايم و تنها بيايم و پيکر ضعيف و سبکت را همراه با غم سنگينت و خاطره هاي شيرينت، تنها بر دوش بکشم.
و پدري معنايش همين است.