تکه ای از آسمان - ویژه تلفن همراه

اسمش محمد بود، مادرش او را ميرزا صدا مي زد و مردم او را مسيح کردستان ناميدند. او در سال 1333 در روستاي دره گرگ به دنيا آمد. دره گرگ روستاي کوچکي است در اطراف شهرستان بروجرد. پنج ساله بود که پدرش را از دست داد. از آن پس مادرش، براي او هم مادر بود و هم پدر. ارباب ظالم ده که مادر محمد را تنها و بي سرپرست ديد، دست به توطئه زد و زمينهاي آنها را بالا کشيد. مادر محمد ماند و پنج طفل يتيم. مي بايست هر طور شده، اين چند بچه را سروساماني بدهد. اين بود که باروبنديل ناچيزش را جمع کرد و ريخت عقب وانتي و آمد تهران. خواهر کوچک خديجه و شوهرش استاد رضا، کوکب و بچه هايش را پناه دادند.
شنبه، 9 بهمن 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

تکه ای از آسمان - ویژه تلفن همراه

اسمش محمد بود، مادرش او را ميرزا صدا مي زد و مردم او را مسيح کردستان ناميدند. او در سال 1333 در روستاي دره گرگ به دنيا آمد. دره گرگ روستاي کوچکي است در اطراف شهرستان بروجرد. پنج ساله بود که پدرش را از دست داد. از آن پس مادرش، براي او هم مادر بود و هم پدر. ارباب ظالم ده که مادر محمد را تنها و بي سرپرست ديد، دست به توطئه زد و زمينهاي آنها را بالا کشيد. مادر محمد ماند و پنج طفل يتيم. مي بايست هر طور شده، اين چند بچه را سروساماني بدهد. اين بود که باروبنديل ناچيزش را جمع کرد و ريخت عقب وانتي و آمد تهران. خواهر کوچک خديجه و شوهرش استاد رضا، کوکب و بچه هايش را پناه دادند.
تکه ای از آسمان - ویژه تلفن همراه

تکه ای از آسمان - ویژه تلفن همراه

لیست گوشی های تست شده
اسمش محمد بود، مادرش او را ميرزا صدا مي زد و مردم او را مسيح کردستان ناميدند. او در سال 1333 در روستاي دره گرگ به دنيا آمد. دره گرگ روستاي کوچکي است در اطراف شهرستان بروجرد. پنج ساله بود که پدرش را از دست داد. از آن پس مادرش، براي او هم مادر بود و هم پدر. ارباب ظالم ده که مادر محمد را تنها و بي سرپرست ديد، دست به توطئه زد و زمينهاي آنها را بالا کشيد. مادر محمد ماند و پنج طفل يتيم. مي بايست هر طور شده، اين چند بچه را سروساماني بدهد. اين بود که باروبنديل ناچيزش را جمع کرد و ريخت عقب وانتي و آمد تهران. خواهر کوچک خديجه و شوهرش استاد رضا، کوکب و بچه هايش را پناه دادند.
فرداي آن روز، خاله خديجه، کوکب را همراه کرد، تا در خانه هاي بالاي شهر کار کنند و شکم بچه ها را سير کنند. اما کوکب بچه هاي خوبي داشت. علي پسر بزرگش نوجوان بود و در کارگاه تشک دوزي مشغول شد. محمد هفت ساله هم همراه برادرش به کارگاه تشک دوزي رفت و خودش هم در خانه، با ابرهاي خردشده پشتي پر مي کرد. همه اعضاي خانواده هر يک به نوعي کار مي کردند تا چرخ زندگي بچرخد.
اگر چه در ابتدا پيکر، صاحب تشک دوزي با اکراه محمد کوچک را به شاگردي پذيرفت اما خيلي زود دريافت که محمد از هوش سرشاري بهره مند است. چند ماه بعد، محمد کوچک ترين شاگرد کارگاه ولي ماهرترين آنها بود. مهارت محمد در دوخت تشک، پرده و ... باعث شد که صاحب کارگاه بتواند با هتلهاي چهارستاره و مهم تهران قرارداد ببندد و کار و بارش بهتر شود. اين موضوع مي بايست به نفع محمد هم باشد. اما آشنايي او با يکي از مبارزين مسلمان مسير زندگي او را تعيير داد. اين جوان محمد را با مسجد، جلسات مذهبي و آنچه در آن جلسات مي گذشت، آشنا کرد. در اين جلسات بود که محمد با امام خميني(ره) آشنا شد و توانست اين شخصيت بزرگ را بشناسد. در همين آشنايي بود که او علت مخالفت و مبارزه امام را با شاه براي محمد توضيح داد. از اين به بعد محمد بروجردي، آمريکا و توطئه هاي ريز و درشتش را شناخت و فهميد که بيگانگان تا چه حد بر دستگاه حکومت شاه و برنامه هاي او نفوذ دارند. همين آشنايي بود که محمد را به مبارزه با رژيم شاه کشاند.





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.