مسیر جاری :
من تو را ندیدهام ولی
من اگرچه هیچوقت
چهرهی تو را ندیدهام
لحظههای من
پر است از صدای تو
معلّمی که نور را میآوری به ارمغان
چه خوب میدهی نشان
همیشه راه و چاه را
پر از بهار میکنی
تمام سال و ماه را
فرش کوچه ها
پاره پاره شد
چتر یک درخت
چون رسیده بود
روزهای سخت
ما چهقدر چون تو بودهایم؟
تو امام اوّلی برای ما
ما به تو همیشه افتخارکردهایم
گفتهایم،
تو شجاع
گفتهایم،
تو همیشه مهربان
گفتهایم،
اهل بخشش و گذشت
سیر و سلوک...
باید دوباره برخاست
از خواب ِتوت، شیرین
همراه ِکرم ها رفت
تا عُمقِ سیب، پایین
روی ابر و باد
با قلم نی مثل روز پیش
خوشنویسی میکند بابا
روی ابر و باد یک کاغذ
مینویسد: «حضرت زهرا»
در نگاه خیس مادرم
سالها پدر
گرچه سختِ سخت
کار کرده است
در نگاه او
نیست ردِّ خستگی
جانباز
روزی از روزها کنار فرات
عکس تو، توی آب پیدا شد
روی آن شانههای مردانه
دستهایت دو بال زیبا شد
تا تو آمدی...
سبز سبز
آمدی
حرفهای نانوشته را زدی
قفل قلبها شکسته شد
آن زمان که در زدی
مثل نور
مثل آفتاب
پنجره ها
دلِ من این پایین
دلِ تو آن بالا
مثل گنجشک تو شادی و رها
من ولی با دل تنگم تنها،
در زمینی که پُر از دلهره است