0
مسیر جاری :
معلّمی که نور را می‌آوری به ارمغان شعر

معلّمی که نور را می‌آوری به ارمغان

چه خوب می‌دهی نشان همیشه راه و چاه را پر از بهار می‌کنی تمام سال و ماه را
فرش کوچه ­ها شعر

فرش کوچه ­ها

پاره پاره شد چتر یک درخت چون رسیده بود روزهای سخت
ما چه‌قدر چون تو بوده‌ایم؟ شعر

ما چه‌قدر چون تو بوده‌ایم؟

تو امام اوّلی برای ما ما به تو همیشه افتخارکرده‌ایم گفته‌ایم، تو شجاع گفته‌ایم، تو همیشه مهربان گفته‌ایم، اهل بخشش و گذشت
سیر و سلوک... شعر

سیر و سلوک...

باید دوباره برخاست از خواب ِتوت، شیرین همراه ِکرم ها رفت تا عُمقِ سیب، پایین
روی ابر و باد شعر

روی ابر و باد

با قلم نی مثل روز پیش خوشنویسی می­کند بابا روی ابر و باد یک کاغذ می­نویسد: «حضرت زهرا»
در نگاه خیس مادرم شعر

در نگاه خیس مادرم

سال­ها پدر گرچه سختِ سخت کار کرده است در نگاه او نیست ردِّ خستگی
جانباز شعر

جانباز

روزی از روزها کنار فرات عکس تو، توی آب پیدا شد روی آن شانه‌های مردانه دست‌هایت دو بال زیبا شد
تا تو آمدی... شعر

تا تو آمدی...

سبز سبز آمدی حرف‌های نانوشته را زدی قفل قلب‌ها شکسته شد آن زمان که در زدی مثل نور مثل آفتاب
پنجره ­ها شعر

پنجره ­ها

دلِ من این پایین دلِ تو آن بالا مثل گنجشک تو شادی و رها من ولی با دل تنگم تنها، در زمینی که پُر از دلهره است
بیا که زود بگذرد شعر

بیا که زود بگذرد

به آسمان نگاه کن ببین چه دل گرفته است و چشمه شعر تازه­ای برای گل نگفته است