قزل قرمزي و خرچنگ

در رودخانه ي پر آب و قشنگي ،ماهي هاي جور واجور و رنگارنگي زندگي مي کردند . يکي بزرگ يکي کوچک ، يکي باريک يکي پهن .بين اين همه ماهي ، ماهي کوچولويي بود که روي پوست قرمزش خال هاي سياه داشت .اسم اين ماهي « قزل قرمزي »بود .قزل قرمزي مهربان بود و دلش مي خواست که با همه دوست باشد ،اما مادر و پدرش زياد راضي نبودند که او پيش خرچنگ بزرگ برود .آنها مي گفتند :«خرچنگ بزرگ نمي تواند دوست تو باشد ، چون خيلي بد اخلاق و عصباني است و
يکشنبه، 9 خرداد 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قزل قرمزي و خرچنگ
قزل قرمزي و خرچنگ
قزل قرمزي و خرچنگ

نويسنده:نسيم داودي پناه




در رودخانه ي پر آب و قشنگي ،ماهي هاي جور واجور و رنگارنگي زندگي مي کردند . يکي بزرگ يکي کوچک ، يکي باريک يکي پهن .بين اين همه ماهي ، ماهي کوچولويي بود که روي پوست قرمزش خال هاي سياه داشت .اسم اين ماهي « قزل قرمزي »بود .قزل قرمزي مهربان بود و دلش مي خواست که با همه دوست باشد ،اما مادر و پدرش زياد راضي نبودند که او پيش خرچنگ بزرگ برود .آنها مي گفتند :«خرچنگ بزرگ نمي تواند دوست تو باشد ، چون خيلي بد اخلاق و عصباني است و اگرجلوي خانه اش شنا کني ممکن است با چنگک هاي تيزش دم تو را ببرد ».با اين حال قزل قرمزي هر روز صبح از جلوي خانه ي خرچنگ بزرگ مي گذشت و به او سلام مي کرد . خرچنگ برگ هم عصباني مي شد و مي گفت :«چه طور جرات کردي اين دور و برها بيايي ؟ از اين نمي ترسي که دمت را ببرم و ديگر نتواني شنا کني ؟ »
قزل قرمزي هم مي خنديد و مي گفت :«نه ...تو دوست من هستي براي چي بايد از تو بترسم ؟ »

قزل قرمزي و خرچنگ 

خرچنگ بزرگ هم عصباني تر مي شد و چنگک هايش را چق وچق به هم مي زد و مي گفت :«من دلم نمي خواهد با کسي دوست باشم تو هم برو و من را تنها بگذار !»
يک روز صبح ،خرچنگ بزرگ تنها توي خانه اش نشسته بود و مثل هميشه منتظر بود که صداي سلام قزل قرمزي را بشنود ، اما آن روز از قزل قرمزي خبري نشد .خرچنگ که حسابي تعجب کرده بود؛ از خانه اش بيرون آمد و به دور و بر خانه نگاهي انداخت ، اما خبري نبود ، او لبخندي زد و گفت : « خوب شد حتما قزل قرمزي فهميد که دوستي با من هيچ فايده اي ندارد ...»اما در همين موقع صدايي شنيد . اين صداي مادر قزل قرمزي بود که کمک مي خواست .خرچنگ خودش را پيش مادر قزل قرمزي رساند . مادر با ديدن او ترسيد و کمي عقب رفت .خرچنگ بزرگ چنگک هايش را چق چق به هم کوبيد و گفت :«چي شده ، چه اتفاقي افتاده ؟ »
مادر گريه کرد و گفت :« قزل قرمزي ...قزل قرمزي تو دام ماهي گير افتاده ... »

قزل قرمزي و خرچنگ 

خرچنگ بزرگ ايستاد و کمي فکر کرد و گفت:«راستش را بخواهي من عادت کرده بودم که صداي سلام او را هر روز صبح بشنوم .پس بايد به او کمک کنم .به من بگو تور ماهي گير کجاست ؟»
خرچنگ نزديک شد و به قزل قرمزي گفت :«ماهي نترس ، من آمده ام اين بار به جاي اين که با چنگک هاي تيزم دمت را ببرم ، تور ماهي گير را پاره کنم .»و بعد آن قدر سعي کرد تا موفق شد ، تور را پاره کند .
حالا خرچنگ بزرگ ديگر تنهايي را دوست ندارد .او به همه کمک مي کند و هر روز دوستان بيشتري پيدا مي کند .ماهي هاي آن رودخانه از خرچنگ بزرگ نمي ترسند .قزل قرمزي هم از اين که نترسيد و راهي براي دوستي پيدا کرد ، خوش حال است .
منبع: ماهنامه شاهد کودک شماره 48
ج/




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.