شب بود وآسمان پرستاره .انگار ستارگان خواب روازچشمم ربوده بودند نگاهم به آسمان بود ويکي يکي آن هاروبرانداز مي کردم.
راسخون :
خدايا روزانه، ستاره ي چندنفرخاموش مي شه؟
يادحرف هاي حاجي لحظه اي آرومم نمي گذاشت.
خدايا مگه يک نفر چقدرعمر مي کنه که به خاطر چهارروززندگي دنيا اين همه جنايت مي کنه .مگه اين آدم چي ازدنيا مي خواد که اين قدر،هم نوع خودشو مي کشه وازخونه وزندگيشون آواره مي کنه.
دستم و زيرچانه ام گذاشتم وهمان طورکه لب پله ها تو ايون نشسته بودم دوباره نگاه شون کردم حس کردم ستاره ها پائين اومدند ومن دارم اون ها روسبدسبد مي چينم يه وقتي به خودم اومدم که ساعت ازدوازدهم گذشته بود.نفس عميقي کشيدم وگفتم.
بهتربرم بخوابم تا فردا که دوباره مي خوام برم پيش حاجي برا مصاحبه زود ازخواب بيدار بشم وبه کارم برسم.
عقربه ساعت نه صبح رونشون مي داد که خودمو دم درمسجد بهشتي ديدم حاجي داشت ازآن طرف خيابان به طرف مسجد مي آمد.تا که رسيداين طرف خيابان چند قدم جلوتر رفتم .گفتم:
-سلام حاجي خسته نباشي.
حاجي خنده اي کردوگفت:
-عليک سلام انگار امروز دوتايي با هم رسيديم.
خنديدم وبه اتفاق هم رفتيم داخل مسجدوسرجاي ديروزمون نشستيم وواکمن را از داخل کيف بيرون آوردم.
گفتم:حاجي بسم الله.
حاجي هم که انگار از شب قبل حرفاشو آماده کرده بودگفت:
امروزازورود امام به تهران برات ميگم.
پرسيدم مگه اون روزهم کمک کردين؟
مگه قراربود کمک نکنيم اون روزم مردم به کمک نياز داشتند .اون هايي که رفته بودند استقبال امام غذا مي خواستند آب مي خواستند وسيله براي اياب و ذهاب مي خواستند.
فقط فرقش اين بود که براي آوارگان عراقي گريه مي کرديم ولي براي استقبال امام غرق درشادي بوديم. چه شب هاي خوشي بود يادم حتي اون هايي هم که بچه هاشون توانقلاب شهيد شده بودند. وقتي خبرشهادت فرزندشون رومي شنيدند،جيغ وداد نمي کردند.
مي گفتند: فرزندم که هيچ ،تموم زندگيم فداي يک تارموي امام خميني
اون روزانگارقيامت بود ازحضور پرشورمردم مبارزکه توصحنه بودند،الله اکبر،صداي وامحمداي مردم بود که بگوش مي رسيد.صداي يا خميني بود که تمام زن ومرد را به وجد مي آورد.
براي استفبال امام ما يک گروه 55نفره بوديم که کارکمک رساني روبه عهده گرفتيم گرچه بيش از350نفرثبت نام کرده بودند.
با چند تا تريلي اتاق دارکه به آن کانتينر مي گن وسايلمون را شامل نون،آب،ماست وغيره بود روبار زديم وبه طرف تهران حرکت کرديم.
به تهران که رسيديم دريک گوشه ايي از بهشت زهرا مستقر شديم وايستگاه صلواتي برپا کرديم وخوراکي هارا بين مردم تقسيم مي کرديم. اون روز قشنگ ترين روز انقلاب بود روزی که براش اين همه خون داده بوديم تابه ثمر برسه.
يادمه روزاولي که براي ملاقات امام خميني مي خواستيم بريم،سه کيلو طلا ازکمک هاي مردمي جمع شده بود، مي خواستيم ببريم بجاي گل جلوي پاي امام بريزيم .عکس شو دارم.
حدود صدوپنجاه نفربودند که مي خواستيم بعدازملاقات امام آن هارا به مشهد مقدس ببریم. وقتي رسيديم قم از داخل جمعيت جلورفتيم وبعد ازاينکه امام آمدند وبا مردم ملاقات کردند رفتيم داخل يک اتاقي که درمنزل امام بود وطلاها روبه اتفاق روحاني مبارز( رحمه الله عليه) حاج آقا محمد بهشتي نژاد که روحاني کاروان شهيد بهشتي بود تقديم امام عزيزکرديم.
آن روزحاج آقا محمد بهشتي به امام گفتند:
اين طلاها روحاج آقا بدرجمع کردند وبراي هر قطعه اش ده ها داد زده وچندين قطره اشک ريخته اند.
امام دست مبارک شون رو آوردند نزديک صورت من وفرمودند: تازماني که دست حرام دربيت المال نبردي نه فرياد بزن ونه اشک بريز. به دل مردم برات ميشه وخودشون کمک مي کنندولي بدان هرگاه دست حرام در بيت المال بردي اگه فرياد هاي دنيا روبکشي واشک هاي دنيا رو بريزي کسي کمک نخواهدکرد.
اين سخن گوهربارامام آويزي گوشم شد وبا رعايت کردن حقوق بيت المال الحمدولله روزبه روز کارکمک رساني رونق بيشتري گرفت.
قشنگ ترین خاطره شما از انقلاب.....
دربهبهه ي انقلاب بود که تصميم گرفتم پلاکارتي که روي آن با خط درشت نوشته بوديم مرگ برشاه رابالاي دودکش کارخانه ريسندگي نصب کنيم.
مسئول نصب آن پسرخواهرم ناصربود.او ازداخل دودکش بالارفت وآن را به يک تکه آهن که سردودکش بود نصب کردودوباره از داخل دودکش پايين آمد .شده بود مثل يک گوني ذغال سياه سياه. دوسه روزبا آب وصابون خودش را شست تا سفيد شد.مأموران شاه وقتي متوجه شدند آمدند تا آن را پايين بکشند.هرچه فکر کردند عقلشان به جايي نرسيد که چطورآن را پايين بکشند، مقوا را به مسلسل بسته و سوراخ کردند بعد کارگرهاي کارخانه گفتند:هرکس گفت کي اين مرگ برشاه را اون بالا نصب کرد بهش جايزه مي ديم .اما هيچ کس چيزي نگفت وهنوز مامورين حرکت نکرده بودند که صداي مرگ برشاه آنها هم بلندشد.
يادم هست،درزمان بگيروببند رژيم پهلوي 1400 مسافررا با چهل ودوتا اتوبوس براي زيارت علي بن موسي رضا به مشهد برديم. اين کاروان هزاران نفر بدرقه کننده داشت.وقتي به مشهد مقدس رسيديم براي نماز جماعت رفتيم درصحن اسماعيل طلا وآنجا نماز خوانديم .پيش نمازصحن،مرحوم آيت ا...سبزواري بود.ايشان تصميم داشتند،سقاخانه را بازسازي کنند.آقاي محمد بهشتي نژاد که صبح ها براي جلسه ي روضه خواني زائرين اصفهاني را منزل ايشان مي بردند.ازفعاليت هاي من براي آيت ا..سبزواري تعريف کرده بودند .
روزبعد آقا روي منبرگفتند:من يک جوان اصفهاني را سراغ دارم که خيلي دراين زمينه فعال است. بنابراين ازايشان مي خواهم که کارجمع آوري هديه رابه عهده بگيرد. با شنيدن اين حرف ازجا بلندشدم ورفتم پاي منبرآقا ايستادم اولين باري بود که مقابل جمعيت چند هزارنفري قرارمي گرفتم .بسم الله گفتم وچند کلمه اي با مردم صحبت کردم وازآن ها خواستم تابراي سقاخانه کمک کنند.همان لحظه سه نفرازتهران ويک نفرازشيراز داوطلب شدند تاخودشان سقاخانه را بسازند.آقا فرمودند:نه اين سهميه ي همه ي مردم ايران است.دوست دارم همه دراين امرخيرشريک باشند.
آن روز بقدري انگشتر،گردنبند والنگوي طلاجمع شد که آقا از خوشحالي سه مرتبه فرياد زدند:امروزآقا امام زمان دراين جلسه نظر دارند.
کمک هاي مردمي به جايي رسيد که وقتي آقا مي خواستند ازمنبرپايين بيايند.همانطورکه زيربغل شان را گرفته بودند من به شوخي گفتم:آقا از روي طلاها رد شويد مردم زيرپايتان طلا ريختند.
آقا لبخندي زدند وفرمودند:خداوند به آنها عوض خيربدهد اجرشان با علي بن موسي الرضا.
مصطفي بدراستاد گچبري،مينياتوري وآينه کاري است ودرمدت هشت سال دفاع مقدس مسووليت کاروان شهيد بهشتي را به عهده داشته است. حجاقا بدر فعاليت خود را از زماني که شهيد مظلوم دکتربهشتي ازهامبورگ به اصفهان برگشت شروع کرد.آن موقع مسوول تدارکات وپذيرايي آن بزرگواربودوضمن خدمت حس عجيب وغريبي داشتم که سرشار ازايمان وانرژي بود.
/2759/
گفتگواز طیبه کیانی
جذب خبرنگار افتخاري