نویسنده: محمد قاسم زاده


 
روزي بود، روزگاري بود. يه باباي فقيري بود كه آه در بساط نداشت و به هر دري كه مي‌زد، كار و بارش رو به راه نمي‌شد. شبي تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست و فكر كرد چه كند، چه نكند و آخر سر به اين نتيجه رسيد كه بايد برود فلك را پيدا كند و علت اين همه بدبختي‌اش را از او بپرسد. خرت و پرت مختصري براي سفرش جور كرد و راه افتاد. رفت و رفت تا وسط بياباني به گرگي رسيد. گرگ جلوش را گرفت و گفت: ‌«اي آدمي‌زاد دوپا! در اين بر بيابان كجا مي‌روي؟»
مرد گفت: «مي‌روم فلك را پيدا كنم. تا سر از كارش دربياورم و علت بدبختي‌ام را از او بپرسم.»
گرگ گفت: «تو را به خدا، اگر پيداش كردي، اول از قول من سلام برسان. بعد بگو گرگ گفت كه شب و روز سرم درد مي‌كند. چه كار كنم كه سردردم خوب بشود.»
مرد گفت: «اگر پيداش كردم، پيغامت را مي‌رسانم.»
مرد باز رفت و رفت، تا رسيد به پادشاهي كه تو جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي‌كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد، صداش زد: «آهاي! از كجا مي‌آيي و به كجا مي‌روي؟»
مرد جواب داد: «رهگذرم. دارم مي‌روم فلك را پيدا كنم و از سرنوشتم باخبر بشوم.»
پادشاه گفت: «اگر پيداش كردي، بپرس چرا من هميشه تو جنگ شكست مي‌خورم.»
مرد گفت: «به روي چشم!»
بعد راهش را گرفت و رفت، تا رسيد به دريا و ديد كه اي داد بي‌داد! ديگر هيچ راهي نيست و تا چشم كار مي كند، جلوش آب است. نااميد شد و با دلي پر غصه نشست لب دريا كه يكهو ماهي بزرگي سر از آب درآورد و گفت:‌ «اي آدمي‌زاد! چه شده زانوي غم بغل كرده‌اي و نشسته‌اي اينجا؟»
مرد گفت: «داشتم مي‌رفتم فلك را پيدا كنم و ازش بپرسم چرا هميشه آس و پاسم و روزگارم به اين سختي مي‌گذرد كه رسيدم اينجا و ديگر راه پيش ندارم. چون نه كشتي هست كه سوار آن شوم و نه راهي كه پياده بروم.»
ماهي گفت: «تو را مي‌برم آن طرف دريا، اما به يك شرط كه قول بدهي فلك را كه پيدا كردي، از او بپرسي چرا هميشه دماغم مي‌خارد.»
مرد قول داد و ماهي او را سوار پشتش كرد و برد آن طرف دريا گذاشت. مرد باز هم رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي كه ته آن پيدا نبود و پر بود از درخت‌هاي سبز ‌تر و تازه و بوته‌هاي زرد و پژمرده. خوب كه نگاه كرد، ديد كرت درخت‌هاي تر و تازه پر آب است و كرت بوته‌هاي پژمرده از خشكي قاچ قاچ شده. مرد جلوتر كه رفت، باغبان پيري را ديد كه ريش بلند سفيدش را بسته دور كمر و پاچه‌ي شلوارش را زده بالا. بيلي هم گذاشته رو شانه و داشت آبياري مي‌كرد. باغبان از مرد پرسيد: «خير پيش! به سلامتي كجا مي‌روي؟»
مرد جواب داد:‌ «مي روم فلك را پيدا كنم.»
باغبان گفت: «چه كارش داري؟»
مرد گفت: «تا حالا كه پيداش نكرده‌ام. اگر پيداش كردم، خيلي حرف‌ها دارم از او بپرسم و از ته و توي سرنوشتم باخبر شوم.»
باغبان گفت: «هرچه مي‌خواهي بپرس. من همان كسي هستم كه دنبالش مي‌گردي.»
مرد ذوق زده پرسيد: ‌«اي فلك! اول بگو بدانم اين باغ بي‌سر و ته با اين درخت‌هاي تر و تازه و بوته‌هاي پلاسيده مال كيست؟»
فلك جواب داد: ‌«مال آدم‌هاي روي زمين است.»
مرد پرسيد: «سهم من كدام است؟»
فلك دست مرد را گرفت و برد دو سه كرت آن طرف تر و بوته‌ي پژمرده‌اي را به او نشان داد. مرد بوته‌ي پژمرده و خاك ترك خورده‌اش را نگاه كرد و از ته دل آهي كشيد و بيل را از دست فلك قاپيد. آب را برگرداند به پاي بوته‌ي خودش و گفت: ‌«حالا بگو بدانم چرا هميشه دماغ آن ماهي بزرگ مي‌خارد؟»
فلك گفت: «يك دانه مرواريد درشت توي دماغش گير كرده. بايد با مشت بزنند پس سرش، تا دانه‌ي مرواريد بپرد بيرون و حالش خوب بشود.»
مرد پرسيد: «چرا آن پادشاه تو تمام جنگ‌ها شكست مي‌خورد و هيچ وقت پيروزي نصيبش نمي‌شود؟»
فلك جواب داد:‌ «آن پادشاهي كه مي‌گويي دختري است كه خودش را به شكل مرد درآورده. اگر مي‌خواهد كه شكست نخورد، بايد شوهر كند.»
مرد گفت: «يك سؤال ديگر مانده. اگر جواب آن را هم بدهي، زحمت كم مي‌كنم و از خدمت مرخص مي‌شوم.»
فلك گفت: «هرچه دلت مي‌خواهد بپرس.»
مرد پرسيد: «دواي درد آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند، چي هست؟»
فلك جواب داد: «بايد مغز آدم احمقي را بخورد، تا سردردش خوب بشود.»
مرد جواب آخر را كه شنيد، معطل نكرد. شاد و راضي راه برگشت را پيش گرفت و رفت تا دوباره رسيد به كنار دريا. ماهي بزرگ كه منتظرش بود و داشت ساحل را مي‌پاييد، تا مرد را ديد، پرسيد: «فلك را پيدا كردي؟»
مرد گفت: «بله».
ماهي گفت: «پرسيدي چرا هميشه دماغم مي‌خارد؟»
مرد گفت:‌ «اول مرا برسان آن طرف دريا تا به‌ات بگويم.»
ماهي دوباره مرد را گذاشت پشتش و برد آن طرف دريا و گفت: «حالا بگو ببينم فلك چي گفت.»
مرد گفت: «مرواريد درشتي تو دماغت گير كرده. يكي بايد محكم با مشت بزند پس سرت تا مرواريد بيايد بيرون.»
ماهي خوشحال شد و گفت:‌ «زودباش. محكم بزن پس سرم و مرواريد را بردار براي خودت.»
مرد گفت: ‌«من ديگر به چنين چيزهايي احتياج ندارم. چون بوته‌ي خودم را حسابي آب داده‌ام.»
هرچه ماهي التماس و درخواست كرد، حرفش به خورد مرد نرفت كه نرفت و مرد ماهي را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بي‌خيال رفت. پادشاه هم سر راه مرد ايستاده بود و همين كه ديدش، پرسيد: «پيغام مرا به فلك رساندي؟»
مرد گفت: «بله. فلك گفت تو دختري و خودت را به شكل مرد درآورده‌اي. اگر مي‌خواهي تو جنگ پيروز بشوي، بايد شوهر كني.»
دختره گفت: ‌«سال‌هاي سال كسي از اين راز باخبر نشد، اما تو سر از كارم درآوردي. بيا بي‌سرو صدا عقدم كن و خودت هم تخت و تاج را بگير.»
مرد گفت: «حالا كه بوته‌ام را سيراب كرده‌ام، پادشاهي به چه دردم مي‌خورد. حيف است آدم وقتش را صرف اين كارها بكند.»
دختره هرچه به مرد خواهش و تمنا كرد و به گوشش خواند كه بيا و مرا بگير، به خورد مرد نرفت و قبول نكرد. آخر سر تشري به دختره زد و رفت و رفت تا رسيد به گرگ. گرگ گفت: «اي آدمي‌زاد دوپا! خيلي شنگول و سرحال به نظر مي‌رسي. دروغ نگفته باشم، فلك را پيدا كرده‌اي.»
مرد گفت: «راست گفتي. دواي سردرد تو هم مغز يك آدم احمق است و بس.»
گرگ گفت: «برايم تعريف كن ببينم چه طور توانستي فلك را پيدا كني و تو راه به چه چيزهايي برخوردي؟»
مرد رو به روي گرگ نشست و هرچه را شنيده و ديده بود، با آب و تاب تعريف كرد. گرگ كه نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد، گفت: «بگو ببينم چرا مرواريد درشت را براي خودت ور نداشتي و براي چه با آن دختر عروسي نكردي؟»
مرد گفت: «خدا پدرت را بيامرزد! ديگر به مرواريد درشت و تخت پادشاهي چه احتياج دارم؟ چون بوته‌ي بختم را حسابي آب داده‌ام و تا حالا حتماً براي خودش درخت تر و تازه‌اي شده.»
گرگ سري جنباند و گفت: «اگر تو از اينجا بروي، من از كجا احمق‌تر از تو پيدا كنم؟»
اين را گفت و زودي پريد و گلوي مرد را گرفت و خفه‌اش كرد و مغزش را درآورد و خورد.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.