نویسنده: محمد قاسم زاده


 
روزي بود، روزگاري بود. در زمان‌هاي قديم پيرزن فقيري بود كه با پسرش زندگي مي‌كرد. روزي پسره به مادرش گفت: «برو دختر پادشاه را براي من خواستگاري كن.» مادره اول به حرف پسرش خنديد و وقتي ديد پسرش خيلي راستي راستي حرف مي‌زند، به او گفت كه پسرجان! ما كجا، دختر پادشاه كجا؟ اما پسره پايش در يك كفش كرده بود كه بايد اين كار را بكني. پسر گوشش بدهكار اين حرف‌ها نبود و مرغش يك پا داشت كه الا و بلا بايد بروي خواستگاري و پيرزن ناچار رفت به خواستگاري دختر پادشاه. پادشاه حرف‌هاي پيرزن را كه شنيد، تو دلش خنديد، اما از آنجا كه آدم ضعيف كشي نبود و نمي‌خواست دل پيرزن را بشكند، راهي پيش پاي او گذاشت كه نتواند از پسش بربيايد و دست از سر او بردارد. پس به پيرزن گفت: «مردي در اين شهر است كه جادو و جنبل مي‌داند. به پسرت بگو پيش او برود و سر از جادو و جنبلش دربياورد و بيايد به من هم ياد بدهد. آن وقت دخترم را به‌اش مي‌دهم.»
پيرزن رفت و به پسره گفت. پسره هم رفت به خانه‌ي مرد جادوگر. اما دختر مرد جادوگر تا پسره را ديد، يك دل نه صد دل عاشقش شد. پسره به او گفت: «آمده‌ام تا از پدرت جادو و جنبل ياد بگيرم.»
دختره او را به حياط خانه برد و خوب به پسره رسيد.
مرد جادوگر وسط اتاق گودالي كنده بود و تو گودال طوري كارد و شمشير را كاشته بودند كه سر آنها رو به بالا بود. نمدي هم رو دهانه‌اش انداخته بود تا كسي نبيندش. هركس رو نمد مي‌نشست، به ته گودال مي‌افتاد و كاردها و شمشيرها به بدنش فرو مي‌رفتند و او را مي‌كشتند. پدر دختره به خانه آمد و وقتي فهميد پسره براي چه كاري آمده، او را روي نمد نشاند. پسر توي گودال افتاد. اما دختر قبلاً كارد و شمشيرها را برداشته بود و عوض آنها چند بالش گذاشته بود. مرد جادوگر به دخترش گفت: «به نوكر بگو بيايد نعش اين پسر را بيرون بياورد و خاكش كند.»
جادوگر اين را گفت و از خانه بيرون رفت. دختر پسره را بيرون آورد و تو سرداب خانه قايمش كرد. هروقت پدرش تو خانه نبود، به او جادو و جنبل ياد مي‌داد. وقتي پسر همه چيز را ياد گرفت. دختره به او گفت: «با من عروسي كن.»
پسر قبول كرد و برگشت به خانه پيش مادرش و به مادره گفت: «من به شكل اسبي درمي‌آيم. تو مرا ببر به بازار و بفروش. ولي افسارم را نفروش. هر مبلغي هم كه براي افسار دادند، قبول نكن، وگرنه ديگر مرا نمي‌بيني.»
پسره وردي خواند و به شكل اسبي درآمد و پيرزن او را برد و فروخت و افسارش را نگه داشت. پيرزن به خانه آمد و پسرش هم پشت سرش رسيد به خانه. روز بعد پسر اين بار ورد ديگري خواند و به شكل شتري درآمد و پيرزن باز او را برد و فروخت و افسارش را نگه داشت. روز سوم پسر به شكل قاطري درآمد، پيرزن او را به بازار برد تا بفروشد. مرد جادوگر آنها را ديد و فهميد كه اين قاطر معمولي نيست. رفت سراغ پيرزن شروع كرد به چك و چانه زدن و قاطر را خريد و چون خاصيت افسار را مي‌دانست، براي خريدن آن حاضر شد مبلغ زيادي بدهد. پيرزن طمع كرد و افسار را فروخت. مرد جادوگر قاطر را به خانه برد و به دخترش گفت: «كارد را بيار. مي‌خواهم سر اين قاطر را ببرم.»
دختر كارد را قايم كرد و گفت كه كارد نيست. مرد شمشير خواست، تبر خواست، دختر باز همان جواب را داد. مرد خودش رفت كه دنبال كارد بگردد. دختر افسار قاطر را باز كرد و انداخت روي بام. پسره شد كبوتري و پريد. مرد تا برگشت، كبوتر را ديد و خودش شد شاهين و دنبال كبوتر پرواز كرد. كبوتر از سر ناچاري رفت به طرف قصر پادشاه. آنجا شد دسته گل سرخي و خودش را انداخت تو يكي از اتاق‌ها. پادشاه دسته گل را ديد و برداشت. جادوگر به شكل درويش درآمد و وارد قصر شد و به پادشاه اصرار كرد كه آن دسته گل را به او بدهد. پادشاه از اصرار درويش عصباني شد و دسته گل را به طرف او پرت گرد. دسته گل شد مشتي ارزن و جادوگر هم خودش را به صورت مرغي و چند جوجه درآورد و شروع كردن به چيدن ارزن‌ها. اما يك دانه ارزن كه افتاده بود تو كفش پادشاه و همان دانه پسره بود، شد روباهي و مرغ و جوجه‌ها را خورد. پادشاه از تعجب خشكش زده بود كه يكهو روباه شد مرد جواني و گفت:‌ «من همانم كه از دخترت خواستگاري كرد‌ه‌ام.»
... پادشاه هم قبول كرد و دخترش را داد به پسره و هفت روز و هفت شب جشن عروسي برپا كرد و شب هفتم دخترش را عقد كرد براي او. دختر پادشاه و جوان به خانه رفتند. جوان دنبال دختر جادوگر فرستاد و او را هم به خانه‌ي خودش آورد.
 
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.