شاعر: مرتضی حیدری آل کثیر


شب شد! ولی نه! قافله شب را کنار زد
خورشید، خیمه در جریان غبار زد
منبر نهاد، حضرت خورشید، روی باد
مکتب! طنین خطبۀ غرای بامداد!
تقویم چهار فصل سحر را به هم زد و...
گل زخم‌های خواندنی‌اش را رقم زد و
بر سایه‌ها تلاوت زیبای نور کرد
آرام از تغافل صحرا عبور کرد
کم کم گذشت و دید، فقط تیر می‌رسد
شب، یکه خورد و پنجره‌ای زیر خنده زد
زینب ستار‌گان خودش را صدا زد و
در بین ماه و حضرت خورشید جا زد و
فرمود: تا به خون خدا اقتدا کنند
تا عشق را به سرخی آتش ادا کنند
ابری سیاه آمد و پیچید، دورشان
سرخی نشست، بر سر و روی ستارگان
دیواره‌های سایه نشین، جا به جا شدند
باران زد و دو صاعقه از هم جدا شدند