شاعر: حسام عاشوری


صد سینه هیزم می‌وزید از سمت یک باور
می‌سوخت از جهلی که جاری بود یک مادر

در شعله می‌پیچید بوی سرخ پروازی
فریاد می‌زد دختری، ای وای میخ در!

شرمی کن ای بی رحم، بی دل، آتشین آهن
این ماجرا را هی تماشا می‌کند دختر

نقش زمین شد مادری، عرش خدا لرزید
می‌زد به سینه، فضه، جبرائیل هم بر سر

دختر بیا باید ببینی مرگ محسن را!
تا کربلا حتی ببینی می‌رود اصغر

دختر! شکیبا باش، ای زن! زینب کبری(س)
وقتی علم دار حسینت می‌شود پرپر

لب تشنه باید بنگری بر نیزه قرآن را
باران اشکت را به باران باز هم خواهر

بانو! تمام هستی‌ام نذر تو و صبرت
بس می‌کنم دیگر، ندارد تاب، این دفتر