عاقبت جان تو در چشمه‌ی مهتاب افتاد
پیچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد
نور در چشمه‌ی ظلمت زده‌ی چشمت ریخت
خواب از چشم تو ای شیفته‌ی خواب افتاد
کارت از پیله‌ی پوسیده به پرواز کشید
عکس پروانه برون از قفس قاب افتاد
چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نیلوفر
آن دل مرده که یک چند به مرداب افتاد
عادتت بود که تکرار کنی «بودن» را
از سرت زشتی این عادت ناباب افتاد
ماه را بی مدد تشت تماشا کردی
چشمت از ابروی پیوسته به محراب افتاد
چهره‌ی واقعی‌ات را به تو بر گرداندند
از سر نام تو سنگینی القاب افتاد
شهد سرشار شهادت به تو ارزانی باد
آه از این مردن شیرین، دهنم آب افتاد!