نویسنده: محمد رضا شمس

 
پیرمرد و پیرزنی در دهکده‌ای زندگی می‌کردند. آنها خیلی فقیر بودند، یک روز که در خانه نشسته بودند، آواز بچه‌ها را شنیدند. بچه‌ها در کوچه می‌گشتند و سرود سال نو را می‌خواندند.
پیرمرد و پیرزن ناراحت شدند، چون در خانه چیزی نداشتند که به بچه‌ها بدهند.
پیرزن آهی کشید و گفت: «خدایا چند روز دیگر سال نو شروع می‌شود. اما ما در خانه هیچ چیزی نداریم تا با آن شیرینی بپزیم. سال نو بدون شیرینی، سال نو نیست!»
پیرمرد فکری کرد و گفت: «فهمیدم! فهمیدم که چه کار کنم! چند روز پیش، چند صندل درست کردم. آنها را به شهر می‌برم و می‌فروشم و با پول‌شان روغن می‌خرم. آن وقت می‌توانیم برای جشن سال نو شیرینی بپزیم.»
پیرمرد فوری از جا بلند شد. صندل‌ها را آورد، آنها را به دو سر چوب بلندی آویزان کرد، چوب را روی شانه گذاشت و به طرف شهر به راه افتاد. هوا بسیار سرد بود. برف تندی می‌بارید. پیرمرد رفت و رفت تا به شهر رسید. درکوچه و خیابان‌های شهر به راه افتاد و داد زد: «کفش، کفش‌های چوبی دارم. صندل‌های خوب، صندل‌های بندی دارم...»
اما کسی از او کفش نخرید. همه‌ی مردم به فکر جشن سال نو بودند.
پیرمرد ناامید نشد. او تصمیم گرفته بود هر طور شده، چند جفت از صندل‌ها را بفروشد. او باز هم در کوچه‌ها راه رفت و داد می‌زد: «کفش، کفش‌های خوب دارم. صندل‌های ارزان دارم.»
اما این کار بی فایده بود. او حتی نتوانست یک جفت از کفش ها را بفروشد. در همان وقت، پیرمرد زغال فروشی در کوچه های شهر راه می‌رفت و داد می زد: «زغال دارم، زغال ارزان دارم.»
دو پیرمرد در یکی از کوچه‌ها به هم رسیدند. هر دو خسته بودند، ایستادند. به هم سلام کردند و مشغول حرف زدن شدند.
زغال فروش گفت: «کار و کاسبی‌ات چطور است، دوست من؟»
کفش فروش گفت: «خوب نیست. من حتی یک جفت کفش نفروخته‌ام»
زغال فروش گفت: «من هم نتوانسته‌ام زغالی بفروشم.»
بعد فکری کرد و گفت: «چطور است جنس‌های مان را با هم عوض کنیم؟ تو زغال‌های مرا به خانه ببر، من هم کفش‌های تو را می‌برم.»
کفش فروش قبول کرد. آنها جنس‌های خود را با هم عوض کردند و به خانه‌های خود برگشتند. پیرمرد همه‌ی ماجرا را برای زنش تعریف کرد، بعد گفت: «حالا ما صاحب این زغال‌ها شدیم. دست کم می‌توانیم با آنها گرم شویم.»
پیرمرد و پیرزن با زغال‌ها آتشی روشن کردند و کنار آن نشستند. پیرمرد گفت: «راستی، مدت‌هاست که زغال همسایه‌ی ما تمام شده است. بهتر است کمی از این زغال‌ها را برای آنها ببری.»
پیرزن گفت: «فکر خوبی است، الان می‌برم.»
بعد چند تا زغال در ظرفی ریخت و آن را به در خانه‌ی همسایه برد. بچه‌های همسایه دور هم جمع شده بودند و از سرما می‌لرزیدند.
زن ظرف زغال را کنار بچه‌ها گذاشت و به خانه برگشت. مدت زیادی نگذشته بود که در به صدا در آمد. زن همسایه کمی روغن برای آنها آورده بود.
پیرمرد و پیرزن روغن را گرفتند و از همسایه تشکر کردند. پیرمرد گفت: «بلند شو، زن، حالا که آتش گرم است، خمیر را آماده کن و شیرینی سال نو را بپز. بچه‌ها حتماً به دیدن ما می‌آیند.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول