گوردله خانم
زن و شوهری بچه نداشتند و تنها آرزوشان این بود که صاحب بچه شوند. یک روز، زن هوس دل و قلوه کرد. رفت بازار خرید و روی اجاق گذاشت. یک دفعه یکی از قلوهها از دیگچه بیرون پرید و شد یک دختر!
نویسنده: محمدرضا شمس
زن و شوهری بچه نداشتند و تنها آرزوشان این بود که صاحب بچه شوند. یک روز، زن هوس دل و قلوه کرد. رفت بازار خرید و روی اجاق گذاشت. یک دفعه یکی از قلوهها از دیگچه بیرون پرید و شد یک دختر!
زنهای همسایه آمدند در خانه و گفتند: «خواهر! تو هم دختر رو بفرست با دخترهای ما بره صحرا، خوشهچینی.»
زن آهی کشید و با غصه گفت: «خواهر! مگه نمیدونی ما بچه نداریم؟»
دختر قلوهای پرید وسط اتاق و گفت: «ننه جون، پس من چیام؟»
زن خوشحال شد. دست و روی دختر را شست، لباس تنش کرد و اسمش را گذاشت «گوردله خانم»(1).
چند روز بعد، گوردله خانم با دخترهای همسایه رفت صحرا. تا غروب، خوشهی گندم جمع کردند. غروب که شد دخترها گفتند: «گوردله خانم، دیر شد. دیگه باید برگردیم.»
گوردله خانم گفت: «حالا زوده. یک کم دیگه گندم جمع کنیم، میریم.»
دخترها کمی دیگر خوشه جمع کردند و راه افتادند بروند که دیو جلوشان سبز شد.
دیو گفت: «به به، گوردله خانم! تو کجا، اینجا کجا؟»
دخترها ترسیدند، اما گوردله نترسید. گفت: «اومده بودیم خوشهچینی!»
دیو به دخترها نگاه کرد و با خودش گفت: «خیلی لاغرند. باید چند روزی نگهشون دارم تا حسابی چاق و چله بشن!»
با این فکر، به دخترها گفت: «حالا شبه، همه جا تاریکه. گم میشید. جک و جانورها پارهپورهتون میکنن، امشب رو مهموم من باشید. صبح که هوا روشن شد، برگردید خونهتون.»
گوردله خانم گفت: «خب بریم، مگه چی میشه؟»
رفتند. دیو غذاشان را داد. جاشان را انداخت. دخترها تا دراز کشیدند، خوابشان برد. فقط گوردله خانم بیدار ماندن. وقتی صدای خروپف دخترها بلند شد، دیو گرفت: «کی خوابه، کی بیدار؟»
گوردله خانم گفت: «همه خوابند، گوردله بیدار.»
دیو پرسید: «چرا نمیخوابی؟»
گوردله خانم جواب داد: «خونهمون که بودم، مادرم یک بشقاب حلوا درست میکرد، یک دوری نیمرو. میخوردم، میخوابیدم.»
دیو یک بشقاب حلوا و یک دوری نیمرو درست کرد و گذاشت جلوی گوردله. گوردله دخترها را صدا زد. همه بیدار شدند، نیمرو و حلوا را خوردند و خوابیدند. بعد از مدتی، دوباره دیو گفت: «کی خوابه، کی بیدار؟»
گوردله خانم گفت: «همه خوابند، گوردله بیدار.»
دیو پرسید: «باز چی شده؟ چرا نمیخوابی؟»
گوردله گفت: «خونهی خودمون که بودم، مادرم شبها غربار رو برمیداشت، میرفت دریای نور، برام آب میآورد. میخوردم، میخوابیدم.»
دیو غربال را برداشت و رفت دریای نور. هی با غربال آب برداشت، هی آب از سوراخهای غربال زمین ریخت تا صبح شد. گوردله خانم و دخترها از فرصت استفاده کردند و هرچه طلا و جواهر توی خانهی دیو بود، برداشتند و به طرف خانههاشان رفتند. بین راه، گوردله خانم یادش افتاد قاشق طلا را جا گذاشته است. به دخترها گفت: «شما برید، من برمیگردم قاشق طلا رو بیارم.»
هرچه دخترها گفتند: «نرو، خطرناکه»، گوش نکرد و رفت. دیو از خستگی خوابش برده بود. گوردله خانم آرام رفت، قاشق را برداشت. خواست برگردد، دیو بیدار شد، او را گرفت و گفت: «حالا به من کلک میزنی؟ بلایی سرت بیارم که کیف کنی.»
او را انداخت توی کیسه و سر کیسه را محکم بست و رفت جنگل، ترکه بیاورد. تا دیو برگردد، گوردله خانم کیسه را سوراخ کرد و بیرون رفت. توی کیسه را هم پر از سنگ کرد. دیو برگشت و با ترکه به جان کیسه افتاد. آنقدر زد که کیسه پاره شد و سنگها بیرون ریختند. دیو خیلی عصبانی شد. همه جا را گشت، گوردله را پیدا کرد، گفت: «حالا که اینطور شد، زنده زنده میخورمت.»
گوردله خانم گفت: «باشه بخور، ولی بپز و بخور.»
دیو گفت: «میپزم.»
هیزم آورد. تنور را روشن کرد. گوردله، دیو را هل داد توی تنور. دیو سوخت. گوردله به خانه برگشت. پدر و مادرش خوشحال شدند و همگی سالهای سال به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
زنهای همسایه آمدند در خانه و گفتند: «خواهر! تو هم دختر رو بفرست با دخترهای ما بره صحرا، خوشهچینی.»
زن آهی کشید و با غصه گفت: «خواهر! مگه نمیدونی ما بچه نداریم؟»
دختر قلوهای پرید وسط اتاق و گفت: «ننه جون، پس من چیام؟»
زن خوشحال شد. دست و روی دختر را شست، لباس تنش کرد و اسمش را گذاشت «گوردله خانم»(1).
چند روز بعد، گوردله خانم با دخترهای همسایه رفت صحرا. تا غروب، خوشهی گندم جمع کردند. غروب که شد دخترها گفتند: «گوردله خانم، دیر شد. دیگه باید برگردیم.»
گوردله خانم گفت: «حالا زوده. یک کم دیگه گندم جمع کنیم، میریم.»
دخترها کمی دیگر خوشه جمع کردند و راه افتادند بروند که دیو جلوشان سبز شد.
دیو گفت: «به به، گوردله خانم! تو کجا، اینجا کجا؟»
دخترها ترسیدند، اما گوردله نترسید. گفت: «اومده بودیم خوشهچینی!»
دیو به دخترها نگاه کرد و با خودش گفت: «خیلی لاغرند. باید چند روزی نگهشون دارم تا حسابی چاق و چله بشن!»
با این فکر، به دخترها گفت: «حالا شبه، همه جا تاریکه. گم میشید. جک و جانورها پارهپورهتون میکنن، امشب رو مهموم من باشید. صبح که هوا روشن شد، برگردید خونهتون.»
گوردله خانم گفت: «خب بریم، مگه چی میشه؟»
رفتند. دیو غذاشان را داد. جاشان را انداخت. دخترها تا دراز کشیدند، خوابشان برد. فقط گوردله خانم بیدار ماندن. وقتی صدای خروپف دخترها بلند شد، دیو گرفت: «کی خوابه، کی بیدار؟»
گوردله خانم گفت: «همه خوابند، گوردله بیدار.»
دیو پرسید: «چرا نمیخوابی؟»
گوردله خانم جواب داد: «خونهمون که بودم، مادرم یک بشقاب حلوا درست میکرد، یک دوری نیمرو. میخوردم، میخوابیدم.»
دیو یک بشقاب حلوا و یک دوری نیمرو درست کرد و گذاشت جلوی گوردله. گوردله دخترها را صدا زد. همه بیدار شدند، نیمرو و حلوا را خوردند و خوابیدند. بعد از مدتی، دوباره دیو گفت: «کی خوابه، کی بیدار؟»
گوردله خانم گفت: «همه خوابند، گوردله بیدار.»
دیو پرسید: «باز چی شده؟ چرا نمیخوابی؟»
گوردله گفت: «خونهی خودمون که بودم، مادرم شبها غربار رو برمیداشت، میرفت دریای نور، برام آب میآورد. میخوردم، میخوابیدم.»
دیو غربال را برداشت و رفت دریای نور. هی با غربال آب برداشت، هی آب از سوراخهای غربال زمین ریخت تا صبح شد. گوردله خانم و دخترها از فرصت استفاده کردند و هرچه طلا و جواهر توی خانهی دیو بود، برداشتند و به طرف خانههاشان رفتند. بین راه، گوردله خانم یادش افتاد قاشق طلا را جا گذاشته است. به دخترها گفت: «شما برید، من برمیگردم قاشق طلا رو بیارم.»
هرچه دخترها گفتند: «نرو، خطرناکه»، گوش نکرد و رفت. دیو از خستگی خوابش برده بود. گوردله خانم آرام رفت، قاشق را برداشت. خواست برگردد، دیو بیدار شد، او را گرفت و گفت: «حالا به من کلک میزنی؟ بلایی سرت بیارم که کیف کنی.»
او را انداخت توی کیسه و سر کیسه را محکم بست و رفت جنگل، ترکه بیاورد. تا دیو برگردد، گوردله خانم کیسه را سوراخ کرد و بیرون رفت. توی کیسه را هم پر از سنگ کرد. دیو برگشت و با ترکه به جان کیسه افتاد. آنقدر زد که کیسه پاره شد و سنگها بیرون ریختند. دیو خیلی عصبانی شد. همه جا را گشت، گوردله را پیدا کرد، گفت: «حالا که اینطور شد، زنده زنده میخورمت.»
گوردله خانم گفت: «باشه بخور، ولی بپز و بخور.»
دیو گفت: «میپزم.»
هیزم آورد. تنور را روشن کرد. گوردله، دیو را هل داد توی تنور. دیو سوخت. گوردله به خانه برگشت. پدر و مادرش خوشحال شدند و همگی سالهای سال به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
پینوشتها:
1- دختر قلوهای
منبع مقاله :شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}