نویسنده: محمدرضا شمس
زن و شوهری بچه نداشتند و تنها آرزوشان این بود که صاحب بچه شوند. یک روز، زن هوس دل و قلوه کرد. رفت بازار خرید و روی اجاق گذاشت. یک دفعه یکی از قلوهها از دیگچه بیرون پرید و شد یک دختر!
زنهای همسایه آمدند در خانه و گفتند: «خواهر! تو هم دختر رو بفرست با دخترهای ما بره صحرا، خوشهچینی.»
زن آهی کشید و با غصه گفت: «خواهر! مگه نمیدونی ما بچه نداریم؟»
دختر قلوهای پرید وسط اتاق و گفت: «ننه جون، پس من چیام؟»
زن خوشحال شد. دست و روی دختر را شست، لباس تنش کرد و اسمش را گذاشت «گوردله خانم»(1).
چند روز بعد، گوردله خانم با دخترهای همسایه رفت صحرا. تا غروب، خوشهی گندم جمع کردند. غروب که شد دخترها گفتند: «گوردله خانم، دیر شد. دیگه باید برگردیم.»
گوردله خانم گفت: «حالا زوده. یک کم دیگه گندم جمع کنیم، میریم.»
دخترها کمی دیگر خوشه جمع کردند و راه افتادند بروند که دیو جلوشان سبز شد.
دیو گفت: «به به، گوردله خانم! تو کجا، اینجا کجا؟»
دخترها ترسیدند، اما گوردله نترسید. گفت: «اومده بودیم خوشهچینی!»
دیو به دخترها نگاه کرد و با خودش گفت: «خیلی لاغرند. باید چند روزی نگهشون دارم تا حسابی چاق و چله بشن!»
با این فکر، به دخترها گفت: «حالا شبه، همه جا تاریکه. گم میشید. جک و جانورها پارهپورهتون میکنن، امشب رو مهموم من باشید. صبح که هوا روشن شد، برگردید خونهتون.»
گوردله خانم گفت: «خب بریم، مگه چی میشه؟»
رفتند. دیو غذاشان را داد. جاشان را انداخت. دخترها تا دراز کشیدند، خوابشان برد. فقط گوردله خانم بیدار ماندن. وقتی صدای خروپف دخترها بلند شد، دیو گرفت: «کی خوابه، کی بیدار؟»
گوردله خانم گفت: «همه خوابند، گوردله بیدار.»
دیو پرسید: «چرا نمیخوابی؟»
گوردله خانم جواب داد: «خونهمون که بودم، مادرم یک بشقاب حلوا درست میکرد، یک دوری نیمرو. میخوردم، میخوابیدم.»
دیو یک بشقاب حلوا و یک دوری نیمرو درست کرد و گذاشت جلوی گوردله. گوردله دخترها را صدا زد. همه بیدار شدند، نیمرو و حلوا را خوردند و خوابیدند. بعد از مدتی، دوباره دیو گفت: «کی خوابه، کی بیدار؟»
گوردله خانم گفت: «همه خوابند، گوردله بیدار.»
دیو پرسید: «باز چی شده؟ چرا نمیخوابی؟»
گوردله گفت: «خونهی خودمون که بودم، مادرم شبها غربار رو برمیداشت، میرفت دریای نور، برام آب میآورد. میخوردم، میخوابیدم.»
دیو غربال را برداشت و رفت دریای نور. هی با غربال آب برداشت، هی آب از سوراخهای غربال زمین ریخت تا صبح شد. گوردله خانم و دخترها از فرصت استفاده کردند و هرچه طلا و جواهر توی خانهی دیو بود، برداشتند و به طرف خانههاشان رفتند. بین راه، گوردله خانم یادش افتاد قاشق طلا را جا گذاشته است. به دخترها گفت: «شما برید، من برمیگردم قاشق طلا رو بیارم.»
هرچه دخترها گفتند: «نرو، خطرناکه»، گوش نکرد و رفت. دیو از خستگی خوابش برده بود. گوردله خانم آرام رفت، قاشق را برداشت. خواست برگردد، دیو بیدار شد، او را گرفت و گفت: «حالا به من کلک میزنی؟ بلایی سرت بیارم که کیف کنی.»
او را انداخت توی کیسه و سر کیسه را محکم بست و رفت جنگل، ترکه بیاورد. تا دیو برگردد، گوردله خانم کیسه را سوراخ کرد و بیرون رفت. توی کیسه را هم پر از سنگ کرد. دیو برگشت و با ترکه به جان کیسه افتاد. آنقدر زد که کیسه پاره شد و سنگها بیرون ریختند. دیو خیلی عصبانی شد. همه جا را گشت، گوردله را پیدا کرد، گفت: «حالا که اینطور شد، زنده زنده میخورمت.»
گوردله خانم گفت: «باشه بخور، ولی بپز و بخور.»
دیو گفت: «میپزم.»
هیزم آورد. تنور را روشن کرد. گوردله، دیو را هل داد توی تنور. دیو سوخت. گوردله به خانه برگشت. پدر و مادرش خوشحال شدند و همگی سالهای سال به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
زنهای همسایه آمدند در خانه و گفتند: «خواهر! تو هم دختر رو بفرست با دخترهای ما بره صحرا، خوشهچینی.»
زن آهی کشید و با غصه گفت: «خواهر! مگه نمیدونی ما بچه نداریم؟»
دختر قلوهای پرید وسط اتاق و گفت: «ننه جون، پس من چیام؟»
زن خوشحال شد. دست و روی دختر را شست، لباس تنش کرد و اسمش را گذاشت «گوردله خانم»(1).
چند روز بعد، گوردله خانم با دخترهای همسایه رفت صحرا. تا غروب، خوشهی گندم جمع کردند. غروب که شد دخترها گفتند: «گوردله خانم، دیر شد. دیگه باید برگردیم.»
گوردله خانم گفت: «حالا زوده. یک کم دیگه گندم جمع کنیم، میریم.»
دخترها کمی دیگر خوشه جمع کردند و راه افتادند بروند که دیو جلوشان سبز شد.
دیو گفت: «به به، گوردله خانم! تو کجا، اینجا کجا؟»
دخترها ترسیدند، اما گوردله نترسید. گفت: «اومده بودیم خوشهچینی!»
دیو به دخترها نگاه کرد و با خودش گفت: «خیلی لاغرند. باید چند روزی نگهشون دارم تا حسابی چاق و چله بشن!»
با این فکر، به دخترها گفت: «حالا شبه، همه جا تاریکه. گم میشید. جک و جانورها پارهپورهتون میکنن، امشب رو مهموم من باشید. صبح که هوا روشن شد، برگردید خونهتون.»
گوردله خانم گفت: «خب بریم، مگه چی میشه؟»
رفتند. دیو غذاشان را داد. جاشان را انداخت. دخترها تا دراز کشیدند، خوابشان برد. فقط گوردله خانم بیدار ماندن. وقتی صدای خروپف دخترها بلند شد، دیو گرفت: «کی خوابه، کی بیدار؟»
گوردله خانم گفت: «همه خوابند، گوردله بیدار.»
دیو پرسید: «چرا نمیخوابی؟»
گوردله خانم جواب داد: «خونهمون که بودم، مادرم یک بشقاب حلوا درست میکرد، یک دوری نیمرو. میخوردم، میخوابیدم.»
دیو یک بشقاب حلوا و یک دوری نیمرو درست کرد و گذاشت جلوی گوردله. گوردله دخترها را صدا زد. همه بیدار شدند، نیمرو و حلوا را خوردند و خوابیدند. بعد از مدتی، دوباره دیو گفت: «کی خوابه، کی بیدار؟»
گوردله خانم گفت: «همه خوابند، گوردله بیدار.»
دیو پرسید: «باز چی شده؟ چرا نمیخوابی؟»
گوردله گفت: «خونهی خودمون که بودم، مادرم شبها غربار رو برمیداشت، میرفت دریای نور، برام آب میآورد. میخوردم، میخوابیدم.»
دیو غربال را برداشت و رفت دریای نور. هی با غربال آب برداشت، هی آب از سوراخهای غربال زمین ریخت تا صبح شد. گوردله خانم و دخترها از فرصت استفاده کردند و هرچه طلا و جواهر توی خانهی دیو بود، برداشتند و به طرف خانههاشان رفتند. بین راه، گوردله خانم یادش افتاد قاشق طلا را جا گذاشته است. به دخترها گفت: «شما برید، من برمیگردم قاشق طلا رو بیارم.»
هرچه دخترها گفتند: «نرو، خطرناکه»، گوش نکرد و رفت. دیو از خستگی خوابش برده بود. گوردله خانم آرام رفت، قاشق را برداشت. خواست برگردد، دیو بیدار شد، او را گرفت و گفت: «حالا به من کلک میزنی؟ بلایی سرت بیارم که کیف کنی.»
او را انداخت توی کیسه و سر کیسه را محکم بست و رفت جنگل، ترکه بیاورد. تا دیو برگردد، گوردله خانم کیسه را سوراخ کرد و بیرون رفت. توی کیسه را هم پر از سنگ کرد. دیو برگشت و با ترکه به جان کیسه افتاد. آنقدر زد که کیسه پاره شد و سنگها بیرون ریختند. دیو خیلی عصبانی شد. همه جا را گشت، گوردله را پیدا کرد، گفت: «حالا که اینطور شد، زنده زنده میخورمت.»
گوردله خانم گفت: «باشه بخور، ولی بپز و بخور.»
دیو گفت: «میپزم.»
هیزم آورد. تنور را روشن کرد. گوردله، دیو را هل داد توی تنور. دیو سوخت. گوردله به خانه برگشت. پدر و مادرش خوشحال شدند و همگی سالهای سال به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند.
پینوشتها:
1- دختر قلوهای
منبع مقاله :شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.