کاکاتوره
روزي روباهي با سرعت ميدويد. انگار از چيزي فرار ميکرد. شغالي جلوش را گرفت و گفت: «کاکاتوره، بدنباشه، با اين عجله کجا ميري؟»
نويسنده: محمدرضا شمس
روزي روباهي با سرعت ميدويد. انگار از چيزي فرار ميکرد. شغالي جلوش را گرفت و گفت: «کاکاتوره، بدنباشه، با اين عجله کجا ميري؟»
روباه گفت: «فرار کن که دارند الاغ ميگيرند!»
شغال خنديد و گفت: «پس تو چرا فرار ميکني؟ تو که الاغ نيستي!»
روباه گفت: «معلومه که نيستم، اما اين رو من و تو ميدونيم، اونها که نميدونند. ميترسم تا بيام به شون حالي کنم که الاغ نيستم، صدمن بارم کرده باشند!»
اين را گفت و با سرعت از آنجا دور شد. شغال کمي فکر کرد و بعد مثل باد دويد و فرار کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
روباه گفت: «فرار کن که دارند الاغ ميگيرند!»
شغال خنديد و گفت: «پس تو چرا فرار ميکني؟ تو که الاغ نيستي!»
روباه گفت: «معلومه که نيستم، اما اين رو من و تو ميدونيم، اونها که نميدونند. ميترسم تا بيام به شون حالي کنم که الاغ نيستم، صدمن بارم کرده باشند!»
اين را گفت و با سرعت از آنجا دور شد. شغال کمي فکر کرد و بعد مثل باد دويد و فرار کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههاي اينورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}